نیاز به ترمیم در خلق هنری با رویکرد وینیکات و آریتی
نیاز به ترمیم در خلق هنری با رویکرد وینیکات و آریتی
چگونه نیاز به ترمیم درونی میتواند به آفرینش نقاشی و خلاقیت هنری راه بدهد؟
نظریه وینیکاتیِ بلوغ شخصی اساسا بر ارتباط انسانی، درون فردی و بین فردی، و بر دریافتهای گوناگون از واقعیت که سازنده وجود هستند استوار است. ما فرض میکنیم که بلوغ روانی، یعنی غنا و گسترش درونی و ارتباطی انسان، مستلزم توانایی استفاده کامل، هماهنگ، سودمند و خلاق از ظرفیتهای فراوان روانی عاطفی و ارتباطی فرد در نسبت با خود و با جهان بیرون است؛ سخن بر سر دستیابی به کارکرد ذهن به صورتی کلی و یکپارچه است.
در این فصل مایلم بر دستیابی به «دید دوچشمی» (binocular vision) نسبت به خود و جهان، که به طور همزمان عینی و ذهنی است، به عنوان یکی از نمودهای بلوغ خلاقانه انسان تمرکز کنم. از این منظر، بلوغ روانی عاطفی به معنای توانایی حفظ پیوستگی میان حوزههایی از ابژههای ذهنی (ابژههای «خویشتن ») و حوزههای دیگری است که در آنها رابطهای با ابژههای به گونه عینی ادراک شده وجود دارد (ابژههای «غیرخویشتن»)؛ یا به کار بردن اصطلاحات آلفردو نافا نتو، یعنی داشتن عقلانیت ذهنی که کارهای دلی/ذوقی را هدایت میکند و ترجیحا در جهان درونی و ذهنی سرمایهگذاری میکند، در کنار عقلانیت عینی و سودمندگرا که اساسا در رویدادهای جهان بیرونی سرمایهگذاری میکند.
دونالد وینیکات و سیلوانو آریتی از این نوع کارکرد و ظرفیتی که در انسان سالم و خلاق حضور دارد، اما با استفاده از مفاهیم متفاوت، با ما سخن میگویند: از طریق مفهوم فضای بالقوه (potential space) و فرآیندهای فکری ثالث (tertiary thought processes)
بیایید با آریتی و مفهوم محوری او، یعنی فرآیندهای ثالث کارکرد ذهنی، آغاز کنیم. این مفهوم بر دو سطح اصلی کارکرد ذهنی که فروید طرح کرده است استوار است: فرآیند اولیه که شامل شیوهای از عملِ کارکردهای ذهنی ناخودآگاه است و در فعالیت رویا غالب به شمار میآید؛ این شیوه به گونهای متفاوت از فرآیند ثانویه عمل میکند، فرآیندی که نمایانگر شیوه کارکرد ذهن در حالت بیداری و با استفاده از منطق متعارف است. در واقع، پیش از آنکه فروید مفهوم فرآیند ثالث را به صراحت مطرح کند، او در مقاله «دو اصل کارکرد ذهنی» چنین بیان میکند: «هنر میتواند هر دو اصل را از مسیر ویژه خود با یکدیگر آشتی دهد». در رویکرد فکری گروتستین، اندیشه در فرآیند اولیه با دیدگاهی منحصر به فرد و خودزا نسبت به جهان شخصی پیوند دارد، در حالی که فرآیند ثانویه با دیدگاهی عینی و بینفردی نسبت به جهان مرتبط است.
آریتی در کتاب «خلاقیت: ترکیب جادویی» (Creativity: The Magic Synthesis) مینویسد: «من اصطلاح فرآیندهای ثالث را برای نامگذاری این ترکیب ویژه از مکانیسمهای فرآیندهای اولیه و ثانویه پیشنهاد کردهام». فرآیند ثالث جهانهای ذهن و ماده، واقعیت روانی و واقعیت بیرونی و نیز در بسیاری موارد عقلانی و غیرعقلانی را با یکدیگر در هم میآمیزد و از این راه، فرد را در درون خود غنی و گسترده میسازد. آریتی در اینجا استدلال میکند که یکی از عوامل بنیادی در ذهن واحد و یکپارچهای که مشخصه بزرگسال سالم و خلاق است، در توانایی درهمآمیختن رویا و واقعیت، و نیز در سهولت و آزادی چشمگیر گذار یا همساز کردن این دو وجه از کارکرد ذهنی نهفته است.
نویسنده بارسلونی، انریکه ویلا ماتاس، در یکی از آخرین رمانهایش با عنوان «شبیه دیلان»، با تاملی بازیگوشانه درباره واقعیت و خیال به این موضوع میپردازد و تصریح میکند که یک داستانپرداز لازم نیست با روزنامهها و «نمایش جهان» رقابت کند. برعکس، وظیفه او این است که مرزهای میان واقعیت و خیال را نفوذپذیر سازد، زیرا «واقعیت میتواند از امتیاز باورنکردنی بودن برخوردار باشد».
آیا در اینجا به مفهوم وینیکات درباره فضای بالقوه (potential space) نزدیک نمیشویم، مفهومی که آن نیز از دوگانه درونی و بیرونی فراتر میرود؟ فرد سالم و خلاق، مانند کودکی که به گونهای خلاق بازی میکند، چگونه میتواند به یک همجوشی خلاق دست یابد و نقطه تلاقی میان واقعیت درون روانی و واقعیت بیرونی-مادی را بیابد؟
آشکارسازی مفهوم اصلی وینیکات، یعنی فضای بالقوه (potential space)، به شکلی چشمگیر از بازاندیشی او درباره تجربه بالینی اش با کودکان، و نیز از این واقعیت تاثیر پذیرفت که همسرش سفالگر بود و از نوشتههای او که در آنها میان بازی کودکانه و تمرکز بزرگسالانه پیوندی برقرار میکرد: «وقتی آغاز کردم به این که ببینم، این استفادهای که از من میشد میتواند نه فقط یک واپسروی دفاعی باشد، بلکه همچنین با یک مرحله اساسی و تکرارشونده در یک رابطه خلاق با جهان متناظر باشد».
وینیکات آن را چنین تعریف میکند: این حوزهی میانیِ تجربه، که در آن بحثی دربارهی تعلق آن به واقعیت درونی یا واقعیت بیرونی (مشترک) وجود ندارد، بخش عمدهی تجربهی نوزاد را تشکیل میدهد. این حوزه در بیشترِ سالهای زندگی او تداوم مییابد؛ به صورت یک شیوهی درونیِ زیستن که هنر، دین، زندگیِ خیالی و کار علمیِ خلاق را شکل میدهد. بنابراین، فضایی میانی، میان جهان درونی و جهان بیرونی وجود دارد.
«من و روستا» (۱۹۱۱) شاگال، خاطرهی عاطفی و رؤیاگونِ ویتبسک را در قالب فضایی کوبیستی و سیّال بازآفرینی میکند؛ جایی که انسان، حیوان، خانه و کلیسا در هم میآمیزند و مرز میان جهان درونی و واقعیت بیرونی محو میشود. این ترکیب همزمانِ عناصر واقعگرایانه و خیالانگیز، نمونهای تصویری از همان “فضای بالقوه” است که وینیکات توصیف میکند و در آن، تجربهی درونی و جهان مادی در یک میدان میانی با هم تلاقی میکنند. نحوهی تراکم تصاویر و جابهجایی منطق پرسپکتیو، حالوهوای «فرآیندهای نخستین»، و نظم فرمی و ساختاری تابلو، سویهی «فرآیندهای ثانویه» را یادآور میشود؛ جایی که چیزی شبیه به «فرآیند ثالث» آریئتی رخ میدهد و رویا و واقعیت در یک کلّ خلاقِ تازه به هم میرسند.
گفتگو میان د. وینیکات و س. آریئتی درباره «من و روستا»
در نظریهی وینیکات، بسیاری چیزها به همین «فضای بالقوه میان ابژهی ذهنی و ابژهی عینیِ ادراکشده، میان امتدادهای خود و ناخود» وابسته است؛ فضایی که محل پیوند واقعیتهای متفاوت است؛ واقعیتهایی که مستلزم شیوههای گوناگون و آشتیناپذیر مواجهه و سازماندهی ذهنیاند، و همین فضا با یکپارچهکردن ذهن، سوژه را کاملتر میسازد و او را برای زیستنی سالمتر، خلاقتر و سودمندتر آمادهتر میکند. فضای بالقوه، که نماد همه آن چیزی است که میتواند در غیاب ابژه، روان را نگه دارد و تولیدکننده حقیقی فعالیت نمادین است، از طریق فرهنگ این امکان را پدید میآورد که سوژه خود را حفظ کند و به شکلی خلاقانه عمل کند.
با این حال، وینیکات همچنین تعریفی از خلاقیت پیشنهاد میکند که از چهارچوب محدود آفرینشها و تولیدهای فرهنگی به رسمیت شناخته شده (یعنی Creation با حرف بزرگ C) فراتر میرود و آن را نوعی نگرش یا رابطه خاص با خود و جهان بیرونی در نظر میگیرد. یک شیوهی خلاقانهی ادراک که به فرد این احساس را میدهد که زندگی ارزش زیستن دارد؛ آنچه در برابر چنین شیوهای از ادراک قرار میگیرد، رابطهای مطیعانه و همراه با نوعی تحقیر با واقعیت بیرونی است؛ در این حالت، جهان و عناصر آن به رسمیت شناخته میشوند، اما فقط بهعنوان چیزهایی که باید با آنها خود را تنظیم و با آنها سازگار کرد.
مارک شاگال، هنرمندی سوررئالیست، کسی است که در تماس نزدیک با جهان درونی خود قرار دارد و جهان درونی، فضای شاعرانه و آزادی درونی خویش را در آثارش بازتاب میدهد. در رویکردهایی که سوررئالیسم به روانکاوی (psychoanalysis) داشته است، آندره برتون در پی آن بود که میان واقعیت درونی و واقعیت بیرونی پیوندی برقرار کند و واقعیتی فراتر از واقعیت، یعنی فراواقعیت (surreality) را فراخوانی کند. شاگال در سخنرانیای درباره ماهیت نقاشی خود چنین اظهار کرده است:
روزهای خوب گذشته، آن روزهایی که هنر به شکل انحصاری از عناصر جهان بیرونی، دنیای شکلها، خطها و رنگها تغذیه میکرد، سپری شده است. امروز به همه چیز علاقهمندیم؛ نه فقط به جهان بیرونی، بلکه همچنین به جهان درونی رویاها و خیال.
هم خود مفهوم فراواقعیت و هم این گزاره، به شکلی کامل با درک وینیکات از فضای بالقوه (potential space) و با فرآیند ثالث آریتی (tertiary process) همخوان است، تا آنجا که این فضا را به منزله ناحیهای گذرا میان بیرون و درون، عینیت و ذهنیت، فرآیندهای نخستین و ثانویه، هیجان و عقل، خیال و واقعیت تعریف میکند؛ فضایی پارادوکسیکال که در آن، واقعیتهای درونی و بیرونی یکدیگر را ملاقات میکنند تا واقعیتی نو پدید آورند. به اختصار، فضایی برای «ترکیب جادویی» که در آن تناقضها زدوده میشوند. نقاش، موندریان، با وضوحی چشمگیر خاطرنشان کرده است که تنها مسئله هنر مدرن، برقرار کردن تعادل میان امر ذهنی و امر عینی است.
پرتره سبزرنگی که در سمت راست دیده میشود به خوبی میتواند خود شاگال باشد. سری به رنگ گاو از نزدیک به چشمان او مینگرد، در حالی که گاو دیگری در درون سر او به دست دهقانی دوشیده میشود. در پایین، دو پیکره دیگر قرار دارند که یکی از آنها معلق و وارونه است. شاگال در این اثر به شدت بر گذشته روسی خود تکیه میکند (او همواره نسبت به خاطرات و احساسات عشق خود به ویتبسک، روستایی که در آن رشد کرده است، وفادار مانده است).
این نقاشی فقط بازنمایی واقعیت بیرونی و عینی نیست؛ قوانین آناتومی، پرسپکتیو، جاذبه، فضا و زمان و نسبتهای انسان و حیوان در آن رعایت نمی شود؛ همه اینها ترجمان فرآیند نخستین است. اما ویتبسک کاملا قابل تشخیص است؛ تجلی فرآیند ثانویه است. دگرگونی ای که نقاش پدید آورده، به ما امکان می دهد جهان او را بازشناسیم و معانی تازه ای کشف کنیم. روستا نه به شکلی واقع گرایانه، بلکه به نحوی روانی بازنمایی شده است. به بیان دیگر، روستا در قالب یک تراکم، یک آمیزش (فرآیند ثالث) از مفاهیم و عناصر واقع گرایانه (فرآیند ثانویه) و احساساتی (فرآیند نخستین) چون شادی، عشق به آدمها، به طبیعت، به حیوانات همراه با گفتگوی بی پایان و دیرین آنها با انسانها بازنمایی شده است.
واقعیت و ناواقعیت در هم یکی می شوند و فراواقعیتی را پدید می آورند، فضایی بالقوه که در آن تناقضهای آشتی ناپذیر میان ابژه های ذهنی جهان درونی (من، قلب) و ابژه هایی که به طور عینی ادراک می شوند (غیر خویشتن (not self)، واقعیت) محو می شود.
انقلاب شاگال در این است که بازنماییِ جهانی را که با حواس ادراک میشود ـ یعنی جهانِ واقعیِ بیرونیِ عینی ـ با بازنماییِ حضورِ جهانِ شاعرانهی درونیت و ذهنیت آشتی میدهد. می توان گفت این همان جهان بیرونی است که به گونه ای روانی روشن شده و به واقعیتی فراتر از جهان قابل دیدن اشاره دارد. حال فقط اکنون نیست، بلکه همزمان یاد گذشته و بازتابی به سوی آینده نیز هست. از همین رو است که هنر شاگال زندگی نامه صمیمی و درونی نقاش را بازنمایی می کند. آیا «هنر زیستن» می تواند بخشی از توانایی انسان برای آفریدن و فعال کردن آن حوزه مهم تجربه باشد که در فضای بالقوه میان ساحت ذهنی (امتدادهای من (Me extensions)) و ابژه های محبوب او (غیر من (Non Me)) قرار دارد و امکان لذت بردن از آن را فراهم می کند؟ این نقاشی شاگال نماد همین زندگی عاطفی است، یعنی بازآفرینی عینی و ذهنی ویتبسک عزیزش، روستای روسی ای که با وجود فاصله فیزیکی همواره درونی به آن دلبسته بود؛ حیاتی که به گفته فروید فقط از خلال زندگی بیرونی می توان آن را شناخت.
پیکاسو زمانی گفته بود: «وقتی شاگال نقاشی می کند، معلوم نیست در آن لحظه خواب است یا بیدار. حتما جایی در سرش فرشته ای دارد». میتوانم بگویم شاگال در یک رجیسترِ ذهنیِ همزمان رؤیاگون و مبهم نقاشی میکند؛ رجیستری که مترادف با کنشِ نیرومندِ فضای بالقوه است؛ همان «جایگاه» روانیای که امکان محو شدنِ تمایزهایی را فراهم میکند که شاید فقط پس از عقلگرایی دکارتی پدیدار شده باشند و مجالِ آمیختگیِ خلاقِ فرایندهای ذهنیای را میدهد که در یک فردِ سالم و خلاق باید در هماهنگی با یکدیگر عمل کنند، نه جدا جدا. وظیفه ما در کار بالینی این است که بکوشیم این «فرشته» را نجات دهیم؛ فرشته ای که امکان همساز کردن خودزادگی و غیریت را فراهم می کند یا، به بیان دیگر و با وام گرفتن سخن کویمبرا د ماتوش، امکان حیاتی کامل را می دهد که در آن «با پاهایی استوار بر زمین و سری در ماه زندگی می کنیم تا بتوانیم رویا ببینیم». رومیان نیز می گفتند هنر زندگی آن است که بدانیم چگونه اوتیوم (otium) را با نگوتیوم (negotium) هماهنگ کنیم.
جمعبندی
در نهایت میتوان گفت آنچه وینیکات و آریتی پیش چشم ما میگذارند، این است که خلاقیت هنری صرفاً محصول استعداد یا تکنیک نیست، بلکه پاسخی است به یک نیاز عمیق برای ترمیم درونی. وقتی فرآیندهای نخستین و ثانویه در قالب فرآیند ثالث به هم میپیوندند، و وقتی فضای بالقوه میان جهان درونی و جهان بیرونی زنده میشود، فرد میتواند رنجها، خاطرات، سوگها و گسستهای خود را در شکلی تازه سازماندهی کند. اثر هنری در این معنا، فقط یک «شیء» دیداری نیست؛ صحنهای است که در آن، خودِ آسیبدیده امکان مییابد دوباره خود را بیازماید، تکههای گسسته را به هم بدوزد و روایت تازهای از بودناش بسازد. نقاشی، همانطور که در نمونه شاگال میبینیم، تبدیل میشود به نوعی بوم روانکاوانه که در آن گذشته، حال، خیال، واقعیت، اشتیاق و فقدان در هم تنیده میشوند تا «فراواقعیتی» شخصی و یگانه شکل بگیرد.
از این منظر، نیاز به ترمیم فقط در اتاق درمان پاسخ نمیگیرد؛ بلکه در میدان فرهنگ، هنر و زندگی روزمره نیز میتواند تجسم پیدا کند. هنرمند، و در سطحی گستردهتر، هر انسانی که توانایی بازی کردن در فضای بالقوه را حفظ کرده است، میتواند با پاهایی استوار بر زمین و سری غرق در رویا زندگی کند؛ یعنی میان من و غیرمن، رؤیا و واقعیت، اوتیوم و نگوتیوم پلی خلاقانه بزند. شاید بتوان گفت «هنر زیستن» همان جایی آغاز میشود که فرد به خود اجازه میدهد از این فضای میانی مراقبت کند؛ فضایی که در آن نه واقعیت بیرونی انکار میشود و نه جهان درونی به حاشیه رانده میشود، بلکه هر دو در گفتگویی زنده و پویا، امکان ترمیم، معنا یافتن و خلق دوباره خویشتن را فراهم میکنند.
منبع مقاله
این مقاله، ترجمه بخش Dialogue between D. Winnicott and S. Arietti concerning I and the Village (Chagall, 1911) از کتاب Psychoanalysis and the Act of Artistic Creation به نویسندگی لوئیس منوءل رومانو (Luís Manuel Romano Delgado) است.
«من و روستا» (۱۹۱۱) شاگال، خاطرهی عاطفی و رؤیاگونِ ویتبسک را در قالب فضایی کوبیستی و سیّال بازآفرینی میکند؛ جایی که انسان، حیوان، خانه و کلیسا در هم میآمیزند و مرز میان جهان درونی و واقعیت بیرونی محو میشود. این ترکیب همزمانِ عناصر واقعگرایانه و خیالانگیز، نمونهای تصویری از همان “فضای بالقوه” است که وینیکات توصیف میکند و در آن، تجربهی درونی و جهان مادی در یک میدان میانی با هم تلاقی میکنند. نحوهی تراکم تصاویر و جابهجایی منطق پرسپکتیو، حالوهوای «فرآیندهای نخستین»، و نظم فرمی و ساختاری تابلو، سویهی «فرآیندهای ثانویه» را یادآور میشود؛ جایی که چیزی شبیه به «فرآیند ثالث» آریئتی رخ میدهد و رویا و واقعیت در یک کلّ خلاقِ تازه به هم میرسند.