روانشناسی مدیریت، کار و سازمان

نقش‌های تکراری در محیط کار و تأثیر بر سازمان

نقش‌های تکراری در محیط کار و تأثیرات آن بر روابط سازمانی

نقش‌های تکراری در محیط کار و تأثیر بر سازمان

چرا روابط کاری در سازمان‌ها به میدان بازسازی داستان‌های ناخودآگاه تبدیل می‌شود؟

مریم از کارمندان واحد منابع انسانی، همیشه احساس می‌کرد همه مسئولیت‌ها روی دوش اوست. هر بار که پروژه‌ای در آستانه شکست بود، داوطلبانه وارد عمل می‌شد، گاهی حتی بدون آنکه از او خواسته شود؛ او به دیگران کمک می‌کرد، کارهای عقب‌مانده را جلو می‌برد و در نهایت، خسته و دلخور باقی می‌ماند. در ظاهر، یک نیروی فداکار بود؛ اما درونش پر از خشم پنهان، احساس بی‌عدالتی و احساس قربانی شدن بود. چرا چنین الگوهایی بارها در محیط کار تکرار می‌شوند؟

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که در یک تیم کاری، مدام یک نفر نقش منجی را بازی می‌کند، یکی دیگر همیشه شاکی‌ست و خود را قربانی می‌بیند، و فردی دیگر، بی‌پروا مهاجم می‌شود و دیگران را متهم می‌کند. این نمایش‌ها گاه به‌قدری آشنا و تکراری‌اند که گویی از پیش نوشته شده‌اند. اما پشت این سناریوهای تکراری، چه چیزی نهفته است؟ آیا این فقط تصادف است، یا سازوکاری ناخودآگاه در حال اجراست؟

مثلث کارپمن، مدلی شناخته‌شده برای درک این چرخه‌هاست. در این مدل، سه نقش تکرارشونده در روابط انسانی قربانی، منجی و مهاجم شناسایی شده است. در محیط‌های کاری، این نقش‌ها نه‌فقط موقعیت‌های لحظه‌ای، بلکه هویت‌های کاری می‌شوند؛ به‌شکلی که افراد، نادانسته، بر اساس تجربه‌های هیجانی کهن، یکی از این جایگاه‌ها را اشغال می‌کنند و در آن می‌مانند.

وقتی نقش‌ها تبدیل به الگوهای دائمی می‌شوند

علی از مدیران اجرایی یک پروژه بزرگ، همیشه از دست تیمش ناراضی بود. مدام دیگران را متهم می‌کرد که کارشان را درست انجام نمی‌دهند. وقتی پروژه‌ای به‌خوبی پیش نمی‌رفت، صدایش بالا می‌رفت و مقصر می‌خواست. اما چند روز بعد، برای جلب رضایت تیم، شروع به جبران می‌کرد و تلاش می‌کرد مهربان و فداکار به‌نظر برسد. تیم او در سردرگمی دائمی بود، نمی‌دانستند باید از علی بترسند یا از او کمک بگیرند.

در این موقعیت، علی در حال جابجایی بین نقش‌های مهاجم و منجی بود، بدون آنکه خودآگاه باشد. این جابجایی، یکی از ویژگی‌های مهم مثلث کارپمن است؛ افراد به‌راحتی از یک نقش به نقش دیگر می‌پرند، اما ساختار کلی بازی تغییری نمی‌کند. شاید شما هم تا‌به‌حال احساس کرده‌اید که یک همکار یا حتی خودتان، از نقش «فدایی تیم» ناگهان به نقش «شاکی و قربانی» یا حتی «مهاجم» تبدیل شده‌اید.

زمانی‌که این الگوها تثبیت می‌شوند، روابط کاری وارد وضعیتی بیمارگون می‌شوند؛ جایی که گفتگو واقعی دیگر امکان‌پذیر نیست و هر تعاملی، به جای حل مسئله، تبدیل به بازتولید الگوهای هیجانی حل‌نشده می‌شود.

ریشه‌های پنهان نقش‌پذیری، از روابط خانوادگی تا جلسات سازمانی

رابطه‌های اولیه، به‌ویژه در کودکی، نقش پررنگی در شکل‌گیری این الگوها دارند. کسی که در خانواده مدام نجات‌دهنده یکی از والدین بوده، ممکن است در محیط کار هم، ناخودآگاه در جستجوی «نجات دادن» دیگران باشد. فردی که سال‌ها احساس نادیده گرفته‌شدن داشته، ممکن است در جلسات کاری، به سرعت احساس کند کنار گذاشته شده و در نقش قربانی فرو رود.

این نقش‌ها، تنها رفتارهای واکنشی نیستند، بلکه بازنمایی روابط درونی‌ افراد با دیگری‌ درونی‌شده هستند. یعنی ما در تعامل با همکار یا مدیر، گاه ناخودآگاه در حال گفتگو با تصویر درونی یک چهره مهم از گذشته‌مان هستیم. شما چطور؟ آیا تا‌به‌حال از شدت واکنش خود نسبت به یک رفتار ساده، شگفت‌زده شده‌اید؟

این بازآفرینی‌های روانی در روابط حرفه‌ای، چیزی فراتر از سوءتفاهم ساده‌اند. آن‌ها گاه می‌توانند کل فضای سازمان را به‌سمت بازتولید الگوهای ناکارآمد پیش ببرند؛ به‌ویژه وقتی چند نفر همزمان در این بازی‌ها وارد می‌شوند و مثلث‌هایی تودرتو و پیچیده شکل می‌گیرد.

چرا روابط کاری در سازمان‌ها به میدان بازسازی داستان‌های ناخودآگاه تبدیل می‌شود؟

قدرت پنهان مثلث‌ها در گروه‌های کاری

فرزانه، مشاور تیم فروش، بارها دیده بود که وقتی مشکلی پیش می‌آید، یک نفر به سرعت شروع به انتقاد از دیگران می‌کند (نقش مهاجم)، دیگری تلاش می‌کند صلح ایجاد کند و همه را آرام کند (نقش منجی) و نفر سوم، سکوت می‌کند و احساس نادیده‌شدن دارد (نقش قربانی). این ترکیب در ظاهر طبیعی به‌نظر می‌رسید، اما در واقع، یک بازی تکراری و انرژی‌بر بود.

گروه‌ها و تیم‌ها، اغلب ناخواسته وارد این چرخه‌ها می‌شوند. وقتی روابط بین‌فردی بیش از حد تحت‌تأثیر احساسات کنترل‌نشده باشد، افراد دیگر را نیز به ایفای نقش خاصی «دعوت» می‌کنند؛ به‌گونه‌ای که گویی آن نقش، تنها گزینه برای بقا در گروه است. مثلا اگر کسی بارها نجات‌دهنده باشد، دیگران هم ممکن است خود را ناتوان یا مقصر نشان دهند تا آن نقش باقی بماند.

در چنین فضاهایی، گفتگوها، تصمیم‌گیری‌ها و حتی تغییرات سازمانی، بیشتر به بازی‌های روانی شباهت دارند تا فرآیندهای منطقی. آیا تا‌به‌حال جلسه‌ای را تجربه کرده‌اید که در ظاهر درباره بودجه یا برنامه‌ریزی بوده، اما در باطن، پر از احساسات کنترل‌نشده و نقش آفرینی‌های غیررسمی بوده باشد؟

شناسایی این الگوها، گام اول برای خروج از آن‌هاست. اما مهم‌تر از شناسایی، توانایی «بیرون آمدن از نقش» است؛ یعنی فرد بتواند خود را در موقعیت ببیند، بدون آنکه توسط احساسات گذشته بلعیده شود.

مفهوم «روابط ابژه‌ای» در روانکاوی، دقیقا به همین بازتولیدهای ناخودآگاه در روابط امروز می‌پردازد. یعنی ما، اشیای (ابژه‌های) هیجانی مهمی را در ذهن خود داریم که افراد کنونی، ناخودآگاه جای آن‌ها را می‌گیرند. به همین دلیل است که گاهی یک همکار ساده، ناگهان برایمان تبدیل به منبع اضطراب یا دلگرمی افراطی می‌شود.

چطور از مثلث بیرون بیاییم و ارتباط واقعی بسازیم؟

امیر، کارشناس ارشد فناوری، همیشه آماده بود تا مشکلات همکارانش را حل کند. هر وقت کسی درگیر مشکلی فنی می‌شد، امیر خودش وارد ماجرا می‌شد، حتی اگر از او کمک خواسته نشده بود. در ابتدا، دیگران از او تشکر می‌کردند؛ اما کم‌کم، آن‌ها کمتر مسئولیت می‌پذیرفتند و امیر هم بیشتر احساس استثمار می‌کرد. گویی او از جایگاه «منجی» به جایگاه «قربانی» سُر می‌خورد. این همان لحظه‌ای است که مرز کمک کردن واقعی با نجات‌دهندگی، از بین می‌رود.

وقتی کسی بدون درنظر گرفتن خواست و ظرفیت طرف مقابل، وارد نجات دادن او می‌شود، ممکن است ناخواسته احساس بی‌کفایتی را در دیگری تقویت کند. فرد «نجات‌داده‌شده» ممکن است یا وابسته شود، یا مقاومت کند. در هر دو حالت، رابطه از مسیر بالغانه خارج می‌شود. شما چطور؟ تا حالا شده کسی بخواهد شما را «نجات» دهد، در حالی‌که تنها نیاز به شنیده شدن داشتید؟

برای خروج از نقش منجی، اولین قدم این است که بپرسیم: «آیا از من خواسته شده کمک کنم؟ یا دارم برای اثبات ارزشمندی‌ام وارد می‌شوم؟» گاهی میل به کمک، در واقع تلاشی‌ست برای کنترل وضعیت، یا پر کردن یک احساس خالی درون.

وقتی قربانی‌بودن، تبدیل به ابزار اثرگذاری می‌شود

نگار در یکی از جلسات گروهی گفت: «همیشه حرف من نادیده گرفته میشه. اصلا کسی منو جدی نمیگیره.» جمله‌اش در ظاهر شکایتی ساده بود، اما لحن و حالت چهره‌اش نشان می‌داد که از دیگران انتظار دفاع یا دلسوزی دارد. در جلسات بعدی، او با همین روش، فضای گروه را جهت می‌داد. یعنی «قربانی» بودن، تبدیل به شیوه‌ای برای اثرگذاری شده بود، نه یک وضعیت واقعی.

این نوع نقش‌پذیری، بیش از آنکه نشانه ضعف باشد، نوعی دفاع ناخودآگاه در برابر مسئولیت‌پذیری یا ورود به تعارض است. کسی که در نقش قربانی باقی می‌ماند، شاید عمیقا می‌ترسد از اینکه قدرتش دیده شود، یا نگران است که اگر وارد موقعیت برابر شود، دیگر محبت یا توجه نگیرد.

در چنین مواردی، مواجهه با موقعیت نیازمند آن است که فرد بتواند احساساتش را بیان کند، بدون آنکه آن‌ها را ابزار نفوذ قرار دهد. سازمان‌هایی که فضا برای شنیدن احساسات واقعی فراهم می‌کنند، کمک می‌کنند افراد از نقش قربانی خارج شوند، بدون آنکه احساس تنها‌ ماندن داشته باشند.

چگونه می‌توان این چرخه را در سازمان‌ها شکست؟

سازمان‌هایی که فقط به عملکرد بیرونی توجه دارند و فضای امن برای بازتاب‌های هیجانی ایجاد نمی‌کنند، زمینه را برای تکرار مثلث کارپمن فراهم می‌سازند. چرا؟ چون افراد نمی‌توانند درباره ریشه احساساتشان صحبت کنند و بنابراین، آن‌ها را در نقش‌هایی پنهان بازآفرینی می‌کنند.

برای شکستن این چرخه، چند عنصر کلیدی اهمیت دارد:

  • بازشناسی نقش‌ها: هر فرد بتواند نقش خود را شناسایی کند و آگاه شود که این نقش از کجا می‌آید.
  • شفاف‌سازی ارتباط‌ها: گفتگو درباره احساسات، بدون قضاوت یا فرافکنی، امکان خروج از بازی را فراهم می‌کند.
  • ایجاد فضای امن روانی: جایی که افراد بتوانند اشتباه کنند، مخالفت کنند یا کمک بخواهند، بدون برچسب خوردن.
  • مرزبندی نقش‌ها: کمک کردن باید آگاهانه و مسئولانه باشد، نه برای اثبات یا کنترل.

اگر سازمان بتواند چنین فضای امنی را بسازد، افراد به‌تدریج از نقش‌های ناخودآگاه فاصله می‌گیرند و در جایگاه‌های واقعی خود می‌ایستند؛ نه صرفا آنچه گذشته از آن‌ها ساخته.

در نهایت، مسئولیت تغییر این چرخه نه فقط بر دوش فرد، بلکه بر دوش کل سیستم است. سیستم‌هایی که در آن‌ها «منجی‌ها تشویق می‌شوند»، «قربانی‌ها دیده می‌شوند» و «مهاجم‌ها بی‌پاسخ می‌مانند»، ناخواسته خود به تکرار مثلث دامن می‌زنند. شاید لازم باشد از خود بپرسیم: «سازمان ما، کدام نقش را بیشتر پاداش می‌دهد؟»

و مهم‌تر از آن: «من در این مثلث، چه نقشی بازی می‌کنم؟ و آیا آماده‌ام از آن بیرون بیایم؟»

جمع‌بندی مقاله

الگوهای روانی مثل قربانی، منجی و مهاجم، فقط رفتارهای سطحی یا ویژگی‌های شخصیتی نیستند؛ آن‌ها بازتابی از روابط درونی ما با گذشته و تجربه‌های هیجانی حل‌نشده هستند که در محیط کار به شکلی ناخودآگاه بازسازی می‌شوند. فهم این نقش‌ها و شناسایی الگوهای تکرارشونده، می‌تواند گامی مهم برای خروج از چرخه‌های فرسایشی در روابط حرفه‌ای باشد. سازمان‌هایی که فضای امن برای گفتگو، مرزبندی نقش‌ها و بازتاب احساسات فراهم می‌کنند، نه‌تنها از تکرار این الگوها جلوگیری می‌کنند، بلکه زمینه را برای رشد فردی و تیمی فراهم می‌سازند.

  1. نقش‌های «قربانی»، «منجی» و «مهاجم» به‌صورت ناخودآگاه در روابط کاری تکرار می‌شوند.
  2. این نقش‌ها می‌توانند ریشه در تجربه‌های خانوادگی و روابط هیجانی گذشته داشته باشند.
  3. گروه‌ها و سازمان‌ها نیز گاهی ناخواسته به تداوم این نقش‌ها دامن می‌زنند.
  4. برای خروج از این مثلث‌ها، نیاز به آگاهی فردی، مرزبندی نقش‌ها و ایجاد فضای امن است.
  5. گفتگوهای واقعی، نه بازی‌های هیجانی، پایه روابط سالم و اثرگذار در محیط کار هستند.

برای اندیشیدن بیشتر

نقش‌های تکراری در محیط کار و تأثیرات آن بر روابط سازمانی

منبع مقاله

این مقاله از کتاب Reflections on Groups and Organizations – Reflections on Character and Leadership انتخاب شده است.

دیدگاه ناشناس

شما می‌توانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.