روانشناسی مدیریت، کار و سازمان

فرسودگی شغلی؛ چطور کار جان ما را می‌گیرد؟

فرسودگی شغلی؛ چطور کار جان ما را می‌گیرد؟

فرسودگی شغلی؛ چطور کار جان ما را می‌گیرد؟

فرسودگی روانی پنهان در دل ساختارهای کاری، کم‌کم مثل یک باتلاق می‌شود!

مریم به عنوان کارشناس منابع انسانی، چند ماهی‌ست هر روز با دل‌درد و سردرد از خواب بیدار می‌شود. اول فکر می‌کرد به خاطر تغذیه یا وضعیت جسمی‌اش است. اما کم‌کم متوجه شد فقط روزهایی که باید سر کار برود این علائم را دارد. روزهای تعطیل خبری از سردرد و دل‌درد نیست. شاید برای شما هم پیش آمده که وقتی به جلسه‌ای کاری فکر می‌کنید، ناگهان بدنتان سفت می‌شود، یا ضربان قلب‌تان بالا می‌رود. این‌ها فقط نشانه‌های ساده نیستند. گاهی بدن، بلندتر از ذهن ما صحبت می‌کند.

خیلی از ما وقتی از فشار کاری حرف می‌زنیم، به حجم زیاد وظایف فکر می‌کنیم. اما فشار واقعی گاهی از جنس «ناآرامی درونی» است. یعنی جایی در دل ساختار کاری چیزی در حال فرسودن ماست. فشار مزمنی که نه با مرخصی درست می‌شود و نه با عوض‌کردن جای میز. این فشارها، گاهی آن‌قدر در زندگی‌مان حل می‌شوند که متوجه‌شان نیستیم، ولی در ناخودآگاه‌مان، مدام در حال فعال‌بودن هستند.

چه می‌شود که کار، به‌جای معنا دادن به زندگی‌مان، کم‌کم جان‌مان را می‌گیرد؟ آیا همیشه مقصر مدیران‌اند؟ یا خود ما هم، ناخواسته وارد بازی‌هایی می‌شویم که ما را به دام می‌اندازند؟

فرسودگی شغلی: زخمی که به‌چشم نمی‌آید

علی مهندس فنی است. همیشه با دقت و مسئولیت‌پذیری کار می‌کرد، اما چند وقت است دلش نمی‌خواهد پروژه‌ای را شروع کند. کارهایی که قبلا برایش هیجان داشت، حالا فقط باری روی دوش او هستند. فرسودگی شغلی دقیقا همین‌جاست؛ جایی‌که نه از خستگی جسم، بلکه از خستگی روان حرف می‌زنیم.

فرسودگی، مثل خراشی است که ابتدا سطحی به‌نظر می‌رسد، اما اگر دیده نشود، به زخم عمیقی تبدیل می‌شود. شما ممکن است هنوز سر وقت بیایید، کارها را انجام دهید، اما در درون، هیچ‌انگیزه‌ای نمانده باشد. فرسودگی، دشمن آرام و بی‌سروصداست. سوال این‌جاست که چرا خیلی از سازمان‌ها، این نشانه‌ها را نمی‌بینند؟ یا اگر می‌بینند، آن‌ را ضعف شخصی کارکنان می‌دانند؟

گاهی ساختارهای سازمانی به‌گونه‌ای عمل می‌کنند که افراد برای سالم ماندن، باید از احساسات خود دست بکشند. یعنی «خود واقعی» را بیرون در بگذارند و با «نقاب کاری» وارد شوند. ولی وقتی این فاصله بین خود واقعی و نقش کاری زیاد شود، فرسودگی شغلی آرام‌آرام وارد می‌شود.

سازمان به‌عنوان پناهگاه یا میدان جنگ؟

تا حالا احساس کرده‌اید که در محل کار، انگار همه چیز مثل یک بازی بی‌پایان است؟ جلسه‌هایی که چیزی از آن‌ها درنمی‌آید، تغییراتی که بدون معنا اجرا می‌شوند، و رفتارهایی که بیشتر از منطق، از ترس یا رقابت می‌آیند. در چنین محیط‌هایی، گروه‌ها ممکن است به‌جای رشد، به سمت دفاع و بقا بروند.

مثلا در یکی از شرکت‌ها، تیم فروش هر بار که مدیرعامل وارد اتاق می‌شود، خود را جمع‌وجور می‌کند، گوشی‌ها کنار می‌روند و لبخندهای اجباری شروع می‌شوند. اما به‌محض رفتن او، گروه به دو بخش تقسیم می‌شود: بخشی که پشت سر مدیر بد می‌گوید، و بخشی که ساکت است. این‌جا، چیزی از جنس اعتماد از بین رفته است.

سازمان می‌تواند مثل یک پناهگاه امن باشد، اما گاهی هم به میدان جنگی تبدیل می‌شود که آدم‌ها در آن فقط به فکر بقا هستند. در چنین شرایطی، انرژی روانی افراد، به‌جای خلاقیت و ارتباط، صرف دفاع از خود می‌شود. و این دفاع‌ها، اگر مزمن شوند، همان چیزی را ایجاد می‌کنند که به آن «فرسودگی» می‌گوییم.

چه‌قدر از رفتارهای ما در سازمان، انتخاب خودمان است؟ و چه‌قدر حاصل واکنش به فشارهایی است که دیده نمی‌شوند؟

در بسیاری از موارد، وقتی افراد مدام نقش بازی می‌کنند، احساس می‌کنند که «خودشان» دیگر دیده نمی‌شود. و همین حس نادیده‌گرفته‌شدن، آرام‌آرام روان را خسته می‌کند.

فرسودگی روانی پنهان در دل ساختارهای کاری، کم‌کم مثل یک باتلاق می‌شود!

وقتی مکانیسم‌های دفاعی، شکل فرهنگ سازمانی می‌گیرند

همه‌چیز «عادی» به‌نظر می‌رسد، اما نیست!

در یک شرکت مشاوره، کارکنان همیشه مودب و خندان‌اند. اما پشت لبخندها، خستگی عمیقی پنهان است. وقتی از یکی‌شان درباره این فشارها پرسیدیم، گفت: «اینجا همه همین‌طورند. عادت کردی.» این همان جایی‌ست که دفاع‌های روانی، به‌جای آن‌که موقتی و محافظتی باشند، بخشی از فرهنگ روزمره می‌شوند. شاید برایتان پیش آمده که خودتان را با شرایطی وفق داده‌اید که در واقع نباید عادی باشند.

ما معمولاً تصور می‌کنیم دفاع‌های روانی فقط برای افراد هستند؛ مثل انکار، فرافکنی، یا بی‌تفاوتی. اما سازمان‌ها هم این دفاع‌ها را به شکل گروهی تجربه می‌کنند. مثلا انکاری که باعث می‌شود هیچ‌کس درباره استرس‌های مزمن حرف نزند. یا فرافکنی‌ای که باعث می‌شود کارکنان مدام دنبال مقصر بگردند و هیچ‌کس مسئولیت نپذیرد.

وقتی این مکانیزم‌ها مزمن شوند، نه‌تنها افراد، بلکه کل ساختار سازمان، از درون دچار فرسایش می‌شود. مهم‌ترین ویژگی این وضعیت این است که «همه‌چیز به ظاهر خوب پیش می‌رود»؛ اما در عمق، نارضایتی و خاموشی روانی در حال گسترش است.

استرس مزمن؛ دشمنی که مغز را خاموش می‌کند

ندا در یک استارتاپ پرمشغله کار می‌کند. شب‌ها دیر می‌خوابد، صبح زود بیدار می‌شود، و تقریباً همیشه احساس می‌کند باید کاری انجام بدهد. در ظاهر، او فعال و پُرانرژی به‌نظر می‌رسد، اما وقتی تنهاست، تمرکز ندارد، فراموشکار شده و گاهی بی‌دلیل گریه‌اش می‌گیرد. این‌ها نشانه‌های استرس مزمن هستند، که بر مغز و بدن تأثیر مستقیم دارند.

تحقیقات نشان داده‌اند که استرس مزمن در محیط کار، می‌تواند بخش‌هایی از مغز را که مسئول تصمیم‌گیری، حافظه و همدلی هستند، ضعیف کند. یعنی نه‌فقط حال روانی افراد، بلکه عملکرد واقعی‌شان در کار هم افت می‌کند. این استرس‌ها، مثل قطره‌قطره سم، به مرور سیستم عصبی را فرسوده می‌کنند.

شاید بپرسید: «چرا با اینکه می‌دانیم آسیب می‌بینیم، باز هم ادامه می‌دهیم؟» چون در بسیاری از مواقع، الگوهای کاری ما نه بر اساس نیازهای انسانی، بلکه بر اساس ساختارهای دفاعی شکل گرفته‌اند. ساختارهایی که ناتوانی را تاب نمی‌آورند، اشتباه را نمی‌پذیرند و همیشه از افراد می‌خواهند قوی، سریع و بدون توقف باشند.

سکوت سازمانی؛ فرسایش در لباس سکوت

تا حالا در سازمانی بوده‌اید که گفتن یک جمله ساده مثل «خسته‌ام» یا «نیاز به استراحت دارم» سخت باشد؟ در برخی محیط‌های کاری، افراد ترجیح می‌دهند سکوت کنند، چون باور دارند که شنیده نمی‌شوند یا شاید حتی بابت صداقت‌شان تنبیه شوند. این همان چیزی‌ست که می‌توان آن را «سکوت سازمانی» نامید.

در چنین شرایطی، افراد برای حفظ موقعیت خود، یاد می‌گیرند که احساسات‌شان را قفل کنند. اما قفل‌کردن احساسات، هزینه دارد. فرسودگی روانی، اغلب محصول همین انباشت ناگفته‌هاست. جالب این‌جاست که بسیاری از مدیران هم در این سکوت شریک‌اند. آن‌ها نیز از بیان ضعف یا سردرگمی خود پرهیز می‌کنند، چون نمی‌خواهند «بی‌کفایت» به‌نظر برسند.

در سکوت سازمانی، ما فقط صداها را از دست نمی‌دهیم، بلکه رابطه‌ها، اعتماد و فضای امن برای یادگیری را هم از بین می‌بریم. در چنین جوی، آدم‌ها ترجیح می‌دهند خودشان را عقب بکشند، بی‌صدا کار کنند و بی‌صدا فرسوده شوند.

جمع‌بندی مقاله

فرسودگی روانی در محیط کار، مسئله‌ای فردی یا اخلاقی نیست. این پدیده، اغلب در دل ساختارهایی شکل می‌گیرد که ناخودآگاه، افراد را به سمت انکار، رقابت ناسالم، سکوت یا فراموشی احساسات سوق می‌دهند. کار می‌تواند معنا، رشد و ارتباط بیاورد؛ اما وقتی به محلی برای پنهان‌کردن دردها، نقش‌بازی‌کردن و تحمل فشارهای مزمن تبدیل شود، جان ما را آرام‌آرام می‌گیرد. راه نجات، فقط در تغییر شرایط بیرونی نیست؛ بلکه در شناخت الگوهای پنهان، گفتگوهای نادیده‌گرفته‌شده و بازسازی رابطه‌های کاری انسانی و واقعی است.

  1. فرسودگی شغلی اغلب از دل ساختارهای ناآگاه سازمان‌ها شکل می‌گیرد، نه صرفا حجم کار زیاد.
  2. سازمان‌ها می‌توانند مکان‌هایی برای دفاع روانی شوند، جایی که افراد احساسات‌شان را پنهان می‌کنند.
  3. مکانیزم‌های دفاعی، وقتی مزمن شوند، به‌صورت فرهنگ سازمانی درمی‌آیند و آسیب‌زا می‌شوند.
  4. استرس مزمن، عملکرد مغز را کاهش می‌دهد و باعث افت کیفیت تصمیم‌گیری و ارتباط می‌شود.
  5. سکوت سازمانی، یکی از جدی‌ترین نشانه‌های فرسودگی روانی پنهان و آسیب‌زا در محیط کار است.

برای اندیشیدن بیشتر

فرسودگی شغلی؛ چطور کار جان ما را می‌گیرد؟

منبع مقاله

این مقاله از کتاب Reflections on Groups and Organizations – Psychoanalytic Studies of Organizations – The Unconscious at Work انتخاب شده است.

دیدگاه ناشناس

شما می‌توانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.