الگوهای پنهان خانواده در مسیر تقویت پیوند عاطفی
چهار الگوی پنهان خانواده و تأثیر آنها بر پیوند عاطفی زوجین
چگونه تجربههای درونذهنی و بینذهنی شکل رابطه زوجین را میسازند و پایدار میکنند؟
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که احساس کنید خانوادهتان مثل یک صحنه تکراری است؛ هرچقدر تلاش میکنید، باز همان نقشها و واکنشها تکرار میشود. پدر خشمگین میشود، مادر سکوت میکند، و فرزندان میان دلخوری و دلسوزی سرگردان میمانند. در چنین الگوهایی، هر رفتار تنها یک واکنش بیرونی نیست؛ بلکه بازتابی از جهانی درونیست که در ارتباط با دیگری ساخته شده است. درست همینجاست که میتوان چهار مدل نظری خانواده را از دیدگاه درونذهنی و بینذهنی بررسی کرد؛ نگاهی که نشان میدهد چگونه ذهنها در کنار هم رشد میکنند، رنج میکشند و معنا میسازند.
در نگاه درونذهنی، هر فرد جهانی از احساسها، تصاویر و باورها دارد که رفتار او را شکل میدهد. اما در نگاه بینذهنی، ذهن انسان هرگز تنها نیست؛ هر تجربه، در تماس با دیگری معنا مییابد. از این زاویه، خانواده دیگر مجموعهای از افراد جداگانه نیست، بلکه شبکهای از ذهنهاست که بهطور دائمی بر هم اثر میگذارند. حالا بیایید این نگاه را در چهار مدل متفاوت خانواده دنبال کنیم؛ چهار الگویی که هرکدام زبان خاصی برای تجربهکردن عشق، خشم، و امنیت دارند.
مدل اول: خانوادهی بسته، جایی که ذهنها در سکوت منجمد میشوند
در خانواده بسته، ارتباطها بیشتر شبیه زمزمههایی در دیوارند تا گفتگوهای زنده. هیچکس واقعاً نمیگوید چه میخواهد یا چه احساس میکند. در ظاهر آرامش برقرار است، اما زیر این آرامش، نوعی اضطراب و ترس جریان دارد. این خانوادهها اغلب بر پایه نظم، کنترل یا پرهیز از تعارض شکل میگیرند. در چنین فضایی، ذهنها از تماس عاطفی میترسند، چون هر احساس میتواند تهدیدی برای ثبات ظاهری باشد.
تصور کنید لیلا و کامران هر دو از چنین خانوادهای آمدهاند. در خانهی لیلا، سکوت نوعی ادب بود و در خانهی کامران، خشم هرگز حق حضور نداشت. حالا که ازدواج کردهاند، هر اختلافی میانشان به سکوتی سنگین ختم میشود. آنها یاد نگرفتهاند که اختلاف میتواند پلی برای فهم متقابل باشد. در جهان درونذهنیشان، «احساسکردن» یعنی خطر، و نتیجهاش رابطهای میشود که در آن، نزدیک شدن مساوی است با ترس از طوفان.
در نگاه بینذهنی، این نوع خانواده مثل فضاییست که در آن انرژی عاطفی نمیتواند جریان یابد. ذهنها بهجای همتنیدن، از هم جدا میمانند و هرکدام در خلأ خود تنفس میکنند. به همین دلیل، کوچکترین تغییر بیرونی، مثل یک موج کوچک، میتواند آرامش ساختگی را برهم زند و اضطرابی عمیق بیدار کند. پرسش اینجاست: آیا سکوت، واقعاً آرامش میآورد، یا فقط راهی برای فرار از لمس درد است؟
مدل دوم: خانوادهی آمیخته، جایی که مرزها در هم فرو میریزند
برخلاف مدل اول، در خانوادهی آمیخته، مرزهای فردی به سختی پیدا میشوند. احساس یکی، احساس همه است. اگر مادری غمگین باشد، فرزندان ناخودآگاه باید شاد نباشند تا غم او را تشدید نکنند. اگر پدری مضطرب است، کل خانواده در تنش فرو میرود. این ساختار در ظاهر صمیمانه و پرعاطفه است، اما در عمق خود نوعی وابستگی بیمارگونه دارد.
تصور کنید نرگس، زنی است که در چنین خانوادهای رشد کرده؛ در کودکی یاد گرفته که شادیاش ممکن است دیگری را ناراحت کند. حالا در رابطهاش با رضا، نمیتواند بهآسانی از موفقیت یا رضایتش حرف بزند، چون احساس گناه میکند. در سطح درونذهنی، نرگس باور دارد که «خود بودن» یعنی آسیب زدن به دیگری. در سطح بینذهنی، رابطهی او و رضا به میدانِ اشتباهگرفتن احساسها تبدیل شده است: غمِ یکی، غمِ هر دو؛ خشم یکی، اضطراب دیگری.
در چنین خانوادههایی، افراد به جای همزیستی، در همحل میشوند. ذهنها چنان در هم تنیده میشوند که دیگر مرزی برای تشخیص احساس خود و دیگری نمیماند. این همان وضعیتی است که در آن عشق با کنترل اشتباه گرفته میشود و دلسوزی جای همدلی را میگیرد. هرچند این نوع پیوند در ظاهر نزدیک به نظر میرسد، اما در واقع، از ترس جدایی تغذیه میکند، نه از میل به ارتباط واقعی. آیا شما هم تجربه کردهاید که گاهی در محبت بیش از حد، آزادی از بین برود؟
مدل سوم: خانوادهی رقابتی، میدان نادیدهگرفتن احساسها
در خانوادههای رقابتی، عشق با تأیید و ارزشگذاری گره خورده است. اعضا از کودکی میآموزند که باید «بهتر باشند» تا دیده شوند. هر احساس ضعف، فرصتی است برای مقایسه یا سرزنش. در چنین ساختاری، ذهنها بهجای همتنیدن، درگیر بقا هستند. احساسات صادقانه جای خود را به عملکرد و برتری میدهند.
مینا در خانوادهای بزرگ شده که نمره و موفقیت معیار محبت بود. حالا در زندگی مشترک، وقتی همسرش سجاد اشتباهی میکند، ناخودآگاه درونش قاضیای بیدار میشود که میگوید «من بهترم». اما زیر این داوری، در واقع، ترسی از بیارزش شدن نهفته است. چنین خانوادهای با ذهنهایی شکل گرفته که امنیت خود را در اثبات برتری میبینند. در بافت بینذهنی، رابطه تبدیل به میدان رقابت میشود؛ جایی که هرکس برای حفظ خویشتن، دیگری را کوچک میکند.
این مدل در سطح اجتماعی نیز تکرار میشود؛ خانوادهای که در ظاهر موفق است، اما در درونش پیوند عاطفی ضعیفی دارد. ذهنها در کنار هم هستند، اما در جنگی خاموش برای بقا. همانطور که برگها روی آب، بهجای همحرکتی، بهدنبال فاصلهگیری از یکدیگرند. پرسش اینجاست: اگر برای دوستداشتن، باید همیشه برنده بود، پس شکست چه معنایی دارد؟
مدل چهارم: خانوادهی باز و همآهنگ، جایی که ذهنها فرصت رشد مییابند
در خانواده باز، احساسات نه سرکوب میشوند و نه در هم فرو میروند. اعضا میآموزند که میتوانند متفاوت باشند و در عین حال، به هم تعلق داشته باشند. در چنین ساختاری، گفتگو راهی برای سلطه یا فرار نیست، بلکه ابزاری برای فهم و پیوند است. ذهنها در این فضا مثل دو آینه عمل میکنند: هرکدام در دیگری خود را میبینند، اما بدون از دستدادن تصویر خویش.
فرض کنید آرش و پریسا هر دو از چنین زمینهای آمدهاند. وقتی یکی ناراحت است، دیگری بهجای سرزنش یا سکوت، میپرسد: «میخواهی حرف بزنی یا فقط میخواهی کنارت باشم؟» این پرسش ساده، مرز میان همدلی و کنترل را روشن میکند. در نگاه درونذهنی، هرکدام میدانند که احساساتشان معتبر است؛ در نگاه بینذهنی، میفهمند که میتوانند در کنار دیگری بمانند، بیآنکه خودشان را گم کنند.
چنین خانوادهای، برخلاف سه مدل قبلی، در پی حذف یا انکار تفاوت نیست. در آن، فاصله تهدید نیست بلکه مجالی برای بازنگری و رشد است. ذهنها بهجای واکنش، فرصت پاسخدادن پیدا میکنند. این همان حالتیست که در آن رابطه تبدیل به بستری برای بازسازی میشود: هر احساس تازه، پلی میان گذشته و اکنون میسازد. شاید شما هم تجربه کردهاید که گاهی یک گفتگوی آرام، میتواند بیشتر از هزار توضیح منطقی پیوند بیاورد.
از تطبیق نظری تا تجربه زیسته: چه چیزی در دل این چهار مدل نهفته است؟
اگر این چهار مدل را کنار هم بگذاریم، درمییابیم که تفاوتشان فقط در رفتارهای بیرونی نیست؛ بلکه در نحوه تعامل ذهنهاست. در خانواده بسته، ذهنها از ترس گمشدن در دیگری عقبنشینی میکنند. در خانواده آمیخته، از ترس جدایی به هم میچسبند. در خانواده رقابتی، برای بقا به روی هم تیغ میکشند. و در خانواده باز، تعادل میان «من» و «ما» برقرار میشود.
در سطح درونذهنی، این مدلها بازتاب شیوههای متفاوت تنظیم احساساتاند. در خانواده بسته، احساسات سرکوب میشوند تا نظم بیرونی حفظ شود؛ در خانواده آمیخته، احساسات ادغام میشوند تا ترس از طرد از میان برود؛ در خانواده رقابتی، احساسات به ابزار برتری تبدیل میشوند؛ و در خانواده باز، احساسات به نشانههای ارتباط بدل میشوند. هرکدام از این مسیرها، شیوهایست که ذهن انسان برای بقا در میدان رابطه انتخاب میکند.
در سطح بینذهنی، پیامدها روشنتر میشوند. در خانواده بسته، ارتباط قطع میشود و ناهمزمانی عاطفی شکل میگیرد. در خانواده آمیخته، مرزها از بین میروند و تشخیص «من» و «دیگری» دشوار میشود. در خانواده رقابتی، احساس امنیت از میان میرود و رابطه میدان قضاوت میشود. تنها در خانواده باز است که «تنظیم دوگانه» بهصورت سالم رخ میدهد؛ یعنی افراد هم احساسات خود را میفهمند و هم به تنظیم احساسات دیگری کمک میکنند.
اگر دقیقتر نگاه کنیم، میبینیم که این چهار مدل، نه صرفاً توصیفی از خانوادهها، بلکه چهار راه برای بودن در جهاناند. هرکدام در ذهن ما ردپایی دارند. شاید شما در خانوادهای بسته بزرگ شدهاید اما در رابطه کنونی، در حال تجربه بازشدن باشید. یا شاید از خانوادهای آمیخته آمدهاید و حالا در تلاشید مرزهای خود را بشناسید. شناخت این الگوها بهمعنای قضاوت نیست؛ بلکه گامی برای خودآگاهیست، تا بفهمیم چرا گاهی در روابط نزدیک، همان الگوهای قدیمی را بازسازی میکنیم.
حرکت از آگاهی فردی به درک رابطهای
درک این چهار مدل، تنها زمانی معنا دارد که بتوانیم آن را در تجربه واقعی زندگی بهکار ببریم. بسیاری از ما در روابط عاطفی خود از مدلی به مدل دیگر در نوسانیم. ممکن است در لحظهای از ترسِ تعارض به سکوت پناه ببریم (خانواده بسته)، یا از شدت نگرانی برای دیگری، از خودمان غافل شویم (خانواده آمیخته). گاهی هم برای دفاع از خود، به مقایسه و قضاوت پناه میبریم (خانواده رقابتی). اما لحظاتی هم هست که میتوانیم بدون دفاع، فقط بمانیم و گوش دهیم (خانواده باز).
کتاب، بهزیبایی نشان میدهد که رشد عاطفی در روابط، زمانی رخ میدهد که فرد بتواند از الگوی کهنهی درونذهنی خود فاصله بگیرد و تجربهای تازه در میدان بینذهنی خلق کند. این یعنی اگر در کودکی سکوت راه نجات بود، حالا در رابطه بزرگسالی میتوانیم گفتن را امتحان کنیم. اگر در گذشته احساساتمان با احساسات دیگران قاطی میشد، حالا میتوانیم مرزها را بازتعریف کنیم. هر تغییر کوچک، مانند موجی است که آرام اما پیوسته ساختار رابطه را دگرگون میکند.
در نهایت، خانواده باز الگویی ایدهآل نیست، بلکه فرایندی زنده است. هیچ رابطهای همیشه هماهنگ یا بدون تعارض نیست. اما تفاوت در این است که در این مدل، تعارض به پایان رابطه معنا نمیدهد، بلکه فرصتی برای یادگیری و نزدیکی بیشتر است. ذهنها در تماس مداوم، میآموزند که حتی در تفاوتها هم میتوان معنا و پیوند یافت. و شاید همین توانایی، نقطه تمایز خانوادههایی باشد که میمانند، رشد میکنند و دگرگون میشوند.
جمعبندی مقاله
در این مقاله تلاش کردیم چهار مدل نظری خانواده را از دیدگاه روابط درونذهنی و بینذهنی بررسی کنیم و نشان دهیم که هر الگو، روایتی متفاوت از پیوند، امنیت و رشد عاطفی ارائه میدهد. خانواده، صرفاً یک ساختار اجتماعی نیست؛ بلکه صحنهای برای شکلگیری معنا، احساس و رابطه با خویشتن و دیگری است. آگاهی از این الگوها کمک میکند تا بفهمیم چرا در روابط امروزی خود، گاهی همان الگوهای دوران کودکی را بازآفرینی میکنیم و چگونه میتوانیم از آنها فراتر برویم. شاید مهمترین پیام این نگاه آن باشد که هیچ رابطهای کاملاً سالم یا ناسالم نیست، بلکه هر رابطه فرصتی است برای بازسازی شیوه درک خود و دیگری.
- خانواده بسته با سکوت و کنترل، ارتباطهای عاطفی را منجمد میکند و ذهنها را از هم جدا میسازد.
- در خانواده آمیخته، مرزهای هیجانی از میان میرود و افراد در احساسات یکدیگر حل میشوند.
- در خانواده رقابتی، عشق به میدان داوری تبدیل میشود و امنیت عاطفی در سایه مقایسه از بین میرود.
- در خانواده باز، تفاوتها پذیرفته میشوند و گفتگو به ابزار رشد و بازسازی پیوند بدل میشود.
- شناخت الگوهای درونذهنی، نخستین گام برای ایجاد تجربهای تازه در میدان بینذهنی است.
برای اندیشیدن بیشتر
آیا سکوت یا واکنش تکراری شما در خانوادهتان، ممکن است بازتاب الگویی قدیمیتر باشد که هنوز در ذهنتان زنده است؟
بسیاری از رفتارهای امروزی، پژواکی از تجربههای کودکیاند؛ سکوت یا پرخاش امروز، شاید پاسخی باشد به ترسی که زمانی نمیتوانستیم نامش را بدانیم. آگاهی از این تکرار، نخستین گام برای یافتن آزادی در اکنون است.
اگر به جای تلاش برای تغییر دیگری، لحظهای به احساس خود و او با هم توجه کنید، چه چیزی در رابطهتان ممکن است دگرگون شود؟
وقتی توجه از اصلاح دیگری به درک مشترک تغییر میکند، فضا از دفاع به گفتوگو بدل میشود. در این لحظه، رابطه از صحنهی قضاوت به میدان همدلی حرکت میکند و امکان تغییر طبیعیتر میشود.
کدام یک از چهار مدل خانواده را در روابط خود بیشتر تجربه کردهاید، و چه گامی میتوانید برای نزدیکتر شدن به مدل باز و همآهنگ بردارید؟
شاید قدم نخست، دیدن الگو باشد؛ پذیرش آن بدون سرزنش. گاهی یک مکث کوتاه، یا جملهای آرام میتواند آغازگر خانوادهای بازتر باشد. تغییر از لحظههای کوچک آغاز میشود، نه از تصمیمهای بزرگ.
منبع مقاله
این مقاله از کتاب «An Intersubjective Systems Approach to Couples Therapy» انتخاب شده است.
شما میتوانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.
حاصل جمع روبرو چند میشود؟