روانشناسی توسعه فردی

بلوغ هیجانی و شکل‌گیری ظرفیت‌های درونی

بلوغ هیجانی و شکل‌گیری ظرفیت‌های درونی

بلوغ هیجانی و شکل‌گیری ظرفیت‌های درونی در زندگی روزمره

چگونه در مسیر زندگی به بلوغ هیجانی می‌رسیم و دلبستگی احساس‌هایمان را شکل می‌دهد؟

فرض کن در یک روز شلوغ، در ترافیک گیر کرده‌ای و ناگهان ماشینی جلویت می‌پیچد. یکی در این موقعیت فریاد می‌زند، بوق می‌زند، تا ساعت‌ها عصبی می‌ماند و تمام روزش را با خشم می‌گذراند؛ اما کسی دیگر همان اندازه عصبانی می‌شود، نفس عمیق می‌کشد، خودش را آرام می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. هر دو آدم احساس خشم را تجربه می‌کنند، اما چیزی که آن‌ها را از هم جدا می‌کند، همان چیزی است که آن را بلوغ هیجانی می‌نامیم.

شاید برای تو هم پیش آمده باشد که بعد از یک واکنش تند، با خودت بگویی «کاش این طور رفتار نمی‌کردم». بلوغ هیجانی یعنی همان ظرفیتی که کمک می‌کند بین اتفاقی که می‌افتد و واکنشی که نشان می‌دهی، یک فاصله کوچک اما مهم بسازی. یعنی بتوانی احساس‌هایت را ببینی، آن‌ها را نام گذاری کنی، شدتشان را تنظیم کنی و در عین حال، خودت و دیگری را نابود نکنی. در بلوغ هیجانی، هدف این نیست که احساسات خاموش شوند؛ بلکه این است که بتوانند در کنار فکر کردن، تصمیم گرفتن و ارزش‌های درونی ات جا بگیرند.

وقتی احساس‌ها هنوز کودک‌اند

برای این که این مفهوم را نزدیک‌تر ببینی، تصور کن کودکی را که وقتی اسباب بازی مورد علاقه اش گم می‌شود، ساعت‌ها گریه می‌کند، زمین را می‌کوبد و هیچ چیز جز آن اسباب بازی را نمی‌بیند. او هنوز یاد نگرفته است با حس فقدان کنار بیاید یا کمی صبر کند تا شاید چیز دیگری جای خالی را پر کند. حالا گاهی در بدن یک بزرگسال، همان الگوی کودکانه ادامه پیدا می‌کند؛ فقط به جای اسباب بازی، نوبت یک رابطه، یک موقعیت شغلی یا یک پیام در شبکه های اجتماعی است که اگر مطابق میل ما نباشد، همه چیز درونمان به هم می‌ریزد.

وقتی احساس‌ها هنوز کودک‌اند، ما یا آن‌ها را سرکوب می‌کنیم یا زیر امواجشان گم می‌شویم. در این حالت، یا به خودت می‌گویی «نباید عصبانی شوم، نباید ناراحت شوم» و همه چیز را در خودت می‌بلعی، یا برعکس، هر هیجان کوچک می‌تواند به انفجار بزرگ تبدیل شود. هر دو حالت شبیه این است که فرمان زندگی ات را به دست احساس‌هایی بدهی که هنوز یاد نگرفته‌اند راه را ببینند. بلوغ هیجانی یعنی کم کم مسئولیت این فرمان را به دست بخشی از درونت بسپاری که می‌تواند هم احساس را ببیند و هم پیامد رفتار را.

تنظیم هیجانی؛ از طغیان تا آرام شدن درون

در عصب‌شناسی امروز، گفته می‌شود که مغز ما مدارهایی دارد که مسئول ایجاد و تنظیم هیجان‌ها هستند. بخش‌هایی از مغز عمیق‌تر، مثل زنگ خطر عمل می‌کنند و خیلی سریع ترس، خشم یا شرم را فعال می‌کنند؛ در حالی که بخش‌های جلویی تر، به ویژه ناحیه های نزدیک پیشانی مغز، شبیه یک ناظر آرام‌تر عمل می‌کنند که می‌تواند سرعت واکنش را کم کند و به تو کمک کند فکر کنی «الان بهترین کار چیست؟». تنظیم هیجانی یعنی این دو بخش بتوانند با هم همکاری کنند، نه این که یکی کاملا بر دیگری غلبه کند.

شاید تا حالا توجه کرده‌ای که بعضی روزها انگار هر چیز کوچکی می‌تواند حالت را خراب کند، و روزهای دیگری در برابر همان اتفاق ها مقاوم‌تر هستی. این تفاوت فقط به شخصیت ربط ندارد، بلکه به این بستگی دارد که چقدر می‌توانی بین احساس اولیه و رفتار نهایی ات مکث ایجاد کنی. کسی که بلوغ هیجانی بیشتری دارد، لازم نیست احساساتش را انکار کند؛ او می‌پذیرد که عصبانی، غمگین یا مضطرب است، اما به خودش اجازه می‌دهد چند لحظه بایستد، از خودش بپرسد چه شده است و بعد تصمیم بگیرد چه رفتاری مناسب تر است.

بلوغ هیجانی چیزی نیست که ناگهان در یک سن خاص کامل شود و بعد برای همیشه ثابت بماند. بیشتر شبیه عضله ای است که با تجربه، تمرین و رابطه های امن رشد می‌کند. هر بار که به جای سرزنش خودت، سعی می‌کنی بفهمی دقیقا چه احساسی داری، هر بار که به جای فرار از ناراحتی، چند دقیقه کنارش می‌نشینی، در واقع در حال ساختن همین بلوغ هستی. شاید بد نباشد از خودت بپرسی در موقعیت های پرتنش، بیشتر شبیه همان کودک اسباب بازی گمشده هستی یا کسی که می‌تواند هم غم را ببیند و هم راهی برای مراقبت از خودش پیدا کند.

چگونه در مسیر زندگی به بلوغ هیجانی می‌رسیم و دلبستگی احساس‌هایمان را شکل می‌دهد؟

بلوغ هیجانی، ناامیدی و پذیرش فقدان در زندگی روزمره

تصور کن مدتی طولانی برای هدفی تلاش کرده‌ای؛ امتحانی مهم، ارتقای شغلی یا شروع یک رابطه عاطفی. همه چیز را در ذهن خودت برنامه ریزی کرده‌ای و خودت را در نقطه موفقیت دیده‌ای، اما ناگهان نتیجه چیزی می‌شود که انتظارش را نداشتی. شاید رد می‌شوی، شاید جواب «نه» می‌شنوی یا شاید همه تلاش ها در یک لحظه بی‌اثر به نظر می‌رسند. در این موقعیت، بعضی ها کاملا فرو می‌ریزند؛ انگار دنیا برایشان به آخر رسیده است. بعضی دیگر هم رنج را حس می‌کنند، اما می‌توانند کم کم خودشان را جمع کنند و راهی تازه پیدا کنند. تفاوت این دو نوع مواجهه را می‌توان در ظرفیت تحمل ناامیدی دید.

ظرفیت تحمل ناامیدی یعنی این که بتوانی بین آرزوهای درونی و محدودیت های بیرونی پلی بسازی. یعنی بتوانی بپذیری که همیشه قرار نیست همه چیز مطابق میل تو پیش برود، اما این به معنی بی ارزش بودن تو نیست. کسی که بلوغ هیجانی بیشتری دارد، وقتی با ناامیدی روبه رو می‌شود، شاید اشک بریزد، عصبانی شود یا مدتی غمگین بماند، اما کم کم می‌تواند بین «من شکست خوردم» و «من به طور کامل بی ارزش هستم» تفاوت بگذارد. شاید بد نباشد از خودت بپرسی وقتی ناامیدی در زندگی ات ظاهر می‌شود، بیشتر تمایل داری همه چیز را رها کنی یا هنوز می‌توانی جایی برای امید و بازسازی ببینی.

در سال های اولیه زندگی، این ظرفیت در دل رابطه های نزدیک شکل می‌گیرد. وقتی کودکی چیزی را می‌خواهد و برایش فراهم نمی‌شود، اگر در کنار ناامیدی، حضور آرام و پذیرای یک بزرگسال را تجربه کند، کم کم یاد می‌گیرد که می‌شود ناکامی را تحمل کرد و هنوز احساس ارزشمندی را از دست نداد. اما اگر هر ناکامی با تحقیر، خشم شدید یا رها شدن همراه باشد، ذهن او ممکن است یاد بگیرد که «یا باید همیشه به خواسته ام برسم، یا هیچ راهی برای تحمل این درد وجود ندارد». این یادگیری های اولیه بعدها در بزرگسالی خود را در شکل های مختلفی نشان می‌دهند؛ از تحمل کم در برابر نه شنیدن تا فروپاشی در برابر هر انتقاد.

بلوغ هیجانی در این جا یعنی بتوانی هم واقعیت را ببینی و هم احساس خودت را. یعنی بپذیری که خواسته ای برآورده نشده، اما در عین حال بتوانی با خودت مهربان بمانی. این نوع نگاه، هم به مدارهای هیجانی مغز مربوط است و هم به الگوهای رابطه ای که از گذشته در تو حک شده اند. هر قدر بیشتر بتوانی در دل ناامیدی، برای خودت فضایی از همراهی و پذیرش بسازی، آن عضله درونی که پیش تر از آن صحبت شد، قوی تر می‌شود.

پذیرش فقدان و سوگواری برای آن چه از دست رفته است

یکی دیگر از ستون های بلوغ هیجانی، توانایی پذیرش فقدان است؛ این که بپذیری بعضی چیزها واقعا از دست رفته اند و دیگر به شکل سابق باز نمی‌گردند. ممکن است این فقدان مربوط به یک انسان، یک رابطه، یک تصویر از خود یا حتی یک دوره از زندگی باشد. گاهی ذهن ما تلاش می‌کند با انکار این واقعیت از خودمان محافظت کند؛ طوری رفتار می‌کنیم که انگار هیچ چیز عوض نشده است، اما در عمق وجودمان چیزی سنگین باقی می‌ماند. در مقابل، بلوغ هیجانی یعنی بتوانی به خودت اجازه بدهی سوگواری کنی، غم را حس کنی و کم کم با نبودن آن چیز یا آن شخص کنار بیایی.

سوگواری فقط گریه کردن نیست. سوگواری یعنی این که بتوانی به آن چه از دست رفته است فکر کنی، برایش جایگاهی در خاطره ات پیدا کنی و به آرامی آن را از یک درد خام به بخشی از داستان زندگی ات تبدیل کنی. مغز ما در زمان تجربه فقدان، هیجان های شدیدی مانند غم، خشم و احساس پوچی را فعال می‌کند؛ مدارهای هیجانی در عمق مغز مانند زنگ خطر به صدا در می‌آیند و ممکن است احساس کنی کنترلت را از دست داده ای. وقتی بتوانی در این زمان، از رابطه های امن کمک بگیری، با کسی صحبت کنی که فقط گوش می‌دهد و قضاوت نمی‌کند، بخش های نزدیک به پیشانی مغز فرصت پیدا می‌کنند آرام آرام تصویر تازه ای از واقعیت بکشند؛ تصویری که در آن درد هست، اما امید هم هنوز قابل لمس است.

شاید برایت جالب باشد که این روند پذیرش فقدان نیز به رابطه هایی که در گذشته داشته ای، گره خورده است. اگر زمانی که درد و ناکامی را تجربه می‌کردی، کسی کنارت بوده که تو را در آغوش بگیرد، احساساتت را جدی بگیرد و تو را سرزنش نکند، مغزت یاد گرفته است که می‌شود در دل درد هم احساس تعلق و امنیت داشت. اگر برعکس، با جملاتی مانند «محکم باش»، «گریه نکن»، یا «این که چیزی نیست» روبه رو شده ای، ممکن است امروز هم برای خودت همین نقش را تکرار کنی و به جای همراهی با خودت، درد را انکار یا تحقیر کنی.

بلوغ هیجانی در این سطح یعنی توانایی ایستادن کنار خود، مثل دوستی که عجله ندارد تو را درست کند یا ساکت کند. این نوع همراهی با خود، به مدارهای مغزی این پیام را می‌رساند که «این درد قابل تحمل است، من در آن تنها نیستم و می‌توانم کم کم از آن عبور کنم». همین پیام، به مرور زمان شدت زنگ خطرهای درونی را کاهش می‌دهد و به تو اجازه می‌دهد دوباره با زندگی روزمره پیوند بگیری، بدون آن که نیاز باشد گذشته را پاک کنی یا احساساتت را انکار کنی.

شاید بد نباشد از خودت بپرسی در برابر فقدان هایی که در زندگی ات تجربه کرده ای، بیشتر به سمت انکار و فراموشی رفته ای یا توانسته ای کنار آن ها بمانی و برایشان سوگواری کنی. پاسخ به این پرسش می‌تواند نشان دهد که بلوغ هیجانی در این بخش از زندگی ات در چه نقطه ای قرار دارد و کجا هنوز جا برای رشد کردن وجود دارد.

جمع‌بندی مقاله

در نهایت، بلوغ هیجانی یعنی توانایی زندگی کردن در کنار احساس‌های پیچیده، بدون فرار از آن‌ها و بدون غرق شدن در طغیانشان. یعنی بتوانی خشم، غم، ترس و اضطراب را ببینی، نام گذاری کنی، شدتشان را تنظیم کنی و در عین حال، خودت و رابطه هایت را حفظ کنی. این بلوغ، یک نقطه ثابت یا یک مقام خاص نیست؛ مسیری است که از تجربه های اولیه دلبستگی، از نوع رابطه هایی که در آن فهمیده و پذیرفته شده ای، و از مدارهای هیجانی مغز که در طول زندگی تنظیم شده اند، می‌گذرد. هر بار که ناامیدی را تاب می‌آوری، فقدان را می‌پذیری و در دل اضطراب، به خودت اجازه احساس و در عین حال فکر کردن می‌دهی، در واقع یک قدم دیگر در این مسیر برمی داری.

  1. بلوغ هیجانی به معنای حذف احساسات نیست، بلکه توانایی دیدن، نام گذاری و تنظیم آن ها در کنار فکر و انتخاب آگاهانه است.
  2. مدارهای هیجانی در عمق مغز و بخش های نزدیک به پیشانی مغز، در کنار هم، نقش مهمی در ایجاد و تنظیم احساسات و واکنش های ما دارند.
  3. ظرفیت تحمل ناامیدی و پذیرش این که همیشه همه چیز مطابق میل ما پیش نمی‌رود، یکی از پایه های اصلی رشد هیجانی در زندگی روزمره است.
  4. توانایی سوگواری برای آن چه از دست رفته است و تبدیل فقدان به بخشی از داستان زندگی، نشانه مهمی از بلوغ هیجانی و نرم شدن زنگ خطرهای درونی است.
  5. الگوهای دلبستگی امن و رابطه های پذیرا و همدلانه، از کودکی تا بزرگسالی، به مغز کمک می‌کنند احساسات را قابل تحمل تر ببیند و ظرفیت تنظیم هیجان را گسترش دهد.

برای اندیشیدن بیشتر

برای نزدیک شدن به پاسخ این پرسش، می‌توانی یک موقعیت پرتنشِ مشخص را در ذهنت زنده کنی؛ آخرین باری که درونت به‌هم ریخت چه اتفاقی افتاد؟ صحنه را آرام‌آرام مرور کن و ببین خودبه‌خود به کدام سمت می‌روی؛ قورت‌دادن احساس، انفجار، یا مکث و نگاه‌کردن. اگر به تنش در بدن، افکارت و جمله‌هایی که در سرت می‌چرخید توجه کنی، سرنخ‌هایی به دست می‌آوری که نشان می‌دهد معمولاً با فشارهای هیجانی چه می‌کنی و کجای این الگو هنوز جا برای یک مکث کوتاه‌تر و مهربانانه‌تر با خودت وجود دارد.

برای فکر کردن به این پرسش، می‌توانی چند ناامیدی یا فقدان مهم زندگی‌ات را یکی‌یکی در ذهن مرور کنی؛ در هر کدام چه کار کردی؟ جایی بوده که توانسته باشی درد را ببینی، برایش وقت بگذاری، با کسی درددل کنی و بعد از مدتی تغییری در نگاهت حس کنی؟ و در مقابل، تجربه‌هایی هست که هر بار یادت می‌افتد انگار در همان نقطه قدیمی منجمد می‌شوی؟ توجه به تفاوت این دو گروه تجربه می‌تواند به تو نشان بدهد کجاها ظرفیت سوگواری و پیش‌رفتن در تو فعال شده و کجاها هنوز نیاز به همراهی، مکث و کارِ ناتمام داری.

می‌توانی از خودت بپرسی امروز در کدام بخش چرخه هیجانی‌ات بیشتر گیر می‌کنی؛ در فهمیدن و نام‌گذاری احساس، در اجازه‌دادن به آن، در گفت‌وگو با دیگری یا در مراقبت از بدنت؟ سپس یک قدم کوچک انتخاب کن که هم واقعی و انجام‌پذیر باشد و هم کمی مهربانی به روزت اضافه کند؛ مثلا چند دقیقه نوشتن درباره احساست، یک مکث کوتاه قبل از پاسخ‌دادن، یا تماس با دوستی امن. هر چه این قدم برای تو مشخص‌تر و کوچک‌تر باشد، احتمال این که آن را تکرار کنی و آرام‌آرام به عضله بلوغ هیجانی‌ات نیرو بدهی بیشتر می‌شود.

بلوغ هیجانی و شکل‌گیری ظرفیت‌های درونی

منبع مقاله

این مقاله با هدف کمک به رشد فردی و خودآگاهی نگاشته شده و بر پایه مفاهیم رایج روانشناسی توسعه فردی تدوین شده است.

دیدگاه ناشناس

شما می‌توانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.