روانشناسی توسعه فردی

درک واکنش‌های دفاعی ما در مواجهه با رنج

درک واکنش‌های دفاعی ما در مواجهه با رنج

درک واکنش‌های دفاعی ما در مواجهه با رنج

چطور با ناکامی و درد زندگی برخورد می‌کنیم؟ دفاع می‌کنیم یا رشد می‌کنیم؟

تصور کن که مریم، زنی ۳۵ ساله، بعد از سال‌ها تلاش، برای ترفیع در محل کارش نامزد شده بود. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک روز صبح، ایمیلی دریافت کرد که در آن نوشته بود انتخاب نهایی فرد دیگری است. اولین واکنش مریم چه بود؟ گوشی‌اش را کنار گذاشت، چای ریخت و سعی کرد وانمود کند اهمیتی ندارد. اما درونش غوغا بود. سردردی مبهم، دل‌گرفتگی، و صدای آشنای ذهنش: «باز هم شکست خوردی.»

شاید تو هم لحظه‌هایی شبیه به این را تجربه کرده باشی؛ وقتی رنج یا ناکامی سر راهت قرار می‌گیرد، چه می‌کنی؟ سرت را برمی‌گردانی؟ خودت را مشغول می‌کنی؟ یا دل به دل آن درد می‌دهی و اجازه می‌دهی صدایش را بشنوی؟

رنج، بخشی از زندگی است؛ اما پاسخ ما به آن مهم‌تر است

کریستوفر بولاس، روانکاوی که سال‌ها به مطالعه تجربه درونی انسان پرداخته، می‌گوید: برخی دردها در روان ما مثل “اشیای ناملموس” می‌مانند. چیزهایی که نمی‌دانیم دقیقا چه هستند، اما حس‌شان می‌کنیم. ما اغلب به‌جای مواجهه، این دردها را در گوشه‌ای از روان‌مان پنهان می‌کنیم. اما پنهان‌کاری، تنها رنج را بی‌صدا نمی‌کند؛ آن را عمیق‌تر و مزمن‌تر می‌سازد.

آنا فروید، یکی از پیشگامان فهم دفاع‌های روانی، معتقد بود ما برای محافظت از روان خود، از «سپرهای روانی» استفاده می‌کنیم؛ مثل انکار، فرافکنی، واکنش وارونه. این دفاع‌ها در کودکی، نجات‌بخش بوده‌اند. اما آیا در بزرگسالی هم کمک‌مان می‌کنند؟ یا ما را از لمس واقعیت محروم می‌سازند؟

مثلا شاید وقتی از کسی که دوستش داریم فاصله می‌گیریم، با خود بگوییم: «اصلا برام مهم نبود.» یا وقتی پروژه‌ای را از دست می‌دهیم، بلافاصله سراغ پروژه‌ای دیگر برویم تا درون‌مان را حس نکنیم. اما آیا این دفاع است؟ یا اجتناب؟ یا فقط یک واکنش شرطی‌شده؟

چطور با ناکامی و درد زندگی برخورد می‌کنیم؟ دفاع می‌کنیم یا حس می‌کنیم؟

مغز ما در لحظه‌ی رنج چه می‌کند؟

در سال‌های اخیر، پژوهش‌های عصب‌شناسی نشان داده‌اند که بخش پیشانی مغز، به‌ویژه ناحیه پیش‌پیشانی، نقش مهمی در تنظیم احساسات، ارزیابی خطر، و تصمیم‌گیری ایفا می‌کند. این بخش مغز مانند یک مدیر درونی عمل می‌کند: وقتی ما احساس خشم، اندوه یا ناکامی می‌کنیم، کمک‌مان می‌کند تا این احساسات را پردازش کنیم و از آنها چیزی بیاموزیم. اما اگر این ناحیه به‌خاطر دفاع‌ها، استرس مزمن یا الگوهای قدیمی مختل شود، چه می‌شود؟

شاید در چنین حالتی، به‌جای خودآگاهی نسبت به رنج، درگیر واکنش‌های سریع، خام، یا حتی بی‌احساس شویم. مغز ما از «احساس» صرف‌نظر می‌کند و سراغ «فرار» می‌رود. اما تا کی می‌توان فرار کرد؟

وقتی درد را بپذیریم

علی، مردی ۴۰ ساله، پس از جدایی‌اش، ماه‌ها از دوستانش فاصله گرفت. وانمود می‌کرد حالش خوب است. اما شب‌ها خوابش نمی‌برد و در دلش خشم، غم، و ترس درهم‌تنیده بودند. تا اینکه در پی یک مکالمه ساده با یکی از دوستان نزدیک، ناگهان زد زیر گریه. خودش می‌گفت: «اولین بار بود که واقعا درد را حس کردم، نه اینکه فقط درباره‌اش فکر کنم.»

آیا تو هم تا به‌حال چنین لحظه‌ای را تجربه کرده‌ای؟ لحظه‌ای که به‌جای مقاومت یا انکار، فقط ایستاده‌ای و اجازه داده‌ای احساسات جاری شوند؟ آن لحظه‌ها، گرچه سخت، اما اغلب آغاز تغییرند. چون در آنها دیگر پنهان نمی‌شویم.

برخی روان‌پژوهان می‌گویند، رنج در دل خود پیامی دارد: چیزی دیده نشده، چیزی شنیده نشده، یا بخشی از وجود ما نادیده گرفته شده است. و ما، با مواجهه صادقانه با آن، می‌توانیم این پیام را کشف کنیم. اما این سفر، شهامت می‌خواهد.

تو چطور؟ وقتی در دل رنج هستی، آیا سکوت می‌کنی؟ یا فریاد می‌زنی؟ آیا به خودت فرصت لمس احساساتت را می‌دهی؟ یا آن را پشت نقابی از «قوی بودن» پنهان می‌کنی؟

دفاع‌های روانی؛ ناجی یا زندان؟

آنا فروید، وقتی درباره‌ مکانیزم‌های دفاعی می‌نوشت، آنها را همچون ابزارهایی می‌دانست که کودک برای بقا به کار می‌گیرد. اما این ابزارها، اگر بدون خودآگاهی در بزرگسالی ادامه یابند، می‌توانند ما را از تجربه‌ی واقعی زندگی محروم کنند. مثل کسی که برای فرار از باران، به غاری پناه می‌برد؛ غافل از اینکه حالا دیگر هوا صاف شده و او هنوز در تاریکی مانده است.

فرض کن کسی در کودکی، با هر شکست کوچکی، با انتقاد شدید مواجه بوده است. او در بزرگسالی ممکن است «انکار» را به‌عنوان سپر روانی خود انتخاب کند: «من اصلا ناراحت نیستم!» یا ممکن است واکنشی وارونه نشان دهد: «اصلا بهتر شد که اتفاق نیافتاد!» ولی این واکنش‌ها، اگرچه ظاهرا مفیدند، اما حس‌های اصیل را دفن می‌کنند.

کریستوفر بولاس از نوعی «دانش ناخودآگاه» صحبت می‌کند؛ یعنی بخشی از ما، حتی اگر ذهن منطقی‌مان نخواهد، باز هم درد را حس می‌کند. آن بخش، در بدن، خواب، و خلق‌وخوی‌مان خودش را نشان می‌دهد. پس آیا بهتر نیست با خودمان صادق باشیم؟

مغز ما آماده مواجهه هست، اگر بگذاریم

مطالعات جدید در عصب‌شناسی نشان می‌دهند که مغز انسان، ظرفیت فوق‌العاده‌ای برای «بازپردازش» و «بازسازمان‌دهی» تجربه‌های دردناک دارد. یعنی اگر ما واقعا احساساتمان را تجربه کنیم، مغز ما می‌تواند به‌تدریج یاد بگیرد که این دردها را تحلیل کند، معنا بدهد، و در مسیر رشد از آن استفاده کند.

اما اگر همیشه دفاع کنیم یا اجتناب را انتخاب کنیم، مغزمان هم فرصت یادگیری را از دست می‌دهد. مثل کسی که همیشه از آب می‌ترسد، هیچ‌وقت شنا را یاد نمی‌گیرد؛ مغز هم بدون مواجهه، درک عمیق‌تری از خود و دیگران پیدا نمی‌کند.

به‌بیان دیگر، خودآگاهی ما نه در «اجتناب از احساس»، بلکه در «عبور از دل آن» رشد می‌کند. و این، همان نقطه‌ای است که رشد آغاز می‌شود: از مواجهه.

شاید تو هم گاهی احساس کرده‌ای که وقتی ناکام می‌شوی یا شکست می‌خوری، یک‌جور خستگی مبهم به سراغت می‌آید. نه آن‌قدر واضح که بگویی ناراحتم، نه آن‌قدر آرام که راحت باشی. انگار رنج در تو ته‌نشین می‌شود. در چنین لحظاتی، آیا به خودت اجازه می‌دهی که بشنوی چه احساسی داری؟

بعضی‌ها با نوشتن روزانه، بعضی با مکالمه‌های صادقانه، و بعضی با سکوت درونی، شروع می‌کنند به گوش دادن به صدای احساسات‌شان. آن‌چه مهم است، انتخاب مواجهه است. نه به‌معنای غرق شدن در درد، بلکه یعنی دیدن آن، لمس کردن آن، و احترام گذاشتن به چیزی که احساس شده است.

رنج، دشمن ما نیست. بلکه پیام‌آور تغییری‌ست که در راه است. اما ما باید یاد بگیریم که آن پیام را بشنویم؛ نه اینکه فقط آن را سانسور کنیم.

تو هم می‌توانی همین حالا از خودت بپرسی: آخرین بار که شکست خوردم یا رد شدم، چه حسی داشتم؟ با آن چه کردم؟ آیا فقط ادامه دادم؟ یا کمی ایستادم و با آن احساس حرف زدم؟

ما برای رشد، نیاز به احساس داریم. دفاع، تنها باید برای لحظات بحرانی باشد. اما زندگی، چیزی فراتر از بقاست. زندگی یعنی لمس. و لمس، یعنی زنده بودن.

جمع‌بندی مقاله

رنج، ناکامی و درد، بخش جدایی‌ناپذیر از تجربه انسانی ما هستند. اما آنچه تفاوت ایجاد می‌کند، واکنش ما به این تجربه‌هاست. برخی دفاع می‌کنند، برخی اجتناب می‌کنند و برخی برای تجربه کردن، شهامت به خرج می‌دهند. وقتی یاد بگیریم احساساتمان را بفهمیم و بپذیریم، نه‌تنها از بار روانی کاسته می‌شود، بلکه مسیری برای رشد درونی، شناسایی خویشتن و شکوفایی روانی فراهم می‌گردد. هر تجربه‌ی دردناک، فرصتی است برای لمس خودِ واقعی‌مان، اگر شهامت مواجهه با آن را بدست آوریم.

  1. مکانیزم‌های دفاعی مثل انکار یا فرافکنی، اگر در بزرگسالی تکرار شوند، ما را از تجربه احساسات اصیل دور می‌کنند.
  2. بخش پیشانی مغز، نقش مهمی در پردازش احساسات و تصمیم‌گیری دارد؛ مواجهه با رنج می‌تواند این ناحیه را فعال و تقویت کند.
  3. اجتناب و واکنش‌های شرطی، ممکن است احساس کنترل بدهند، اما در بلندمدت به رشد روانی ما آسیب می‌زنند.
  4. خودآگاهی نسبت به درد و احساسات، مقدمه‌ای برای بازیابی معنا، قدرت درونی و سازگاری عمیق‌تر با زندگی است.
  5. شهامت دیدن و حس کردن رنج، نخستین گام برای عبور آگاهانه از آن و تبدیلش به نقطه‌ای برای تغییر است.

برای اندیشیدن بیشتر

درک واکنش‌های دفاعی ما در مواجهه با رنج

منبع مقاله

این مقاله با هدف کمک به رشد فردی و خودآگاهی نگاشته شده و بر پایه مفاهیم رایج روانشناسی توسعه فردی تدوین شده است.

دیدگاه ناشناس

شما می‌توانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.