روانشناسی مدیریت، کار و سازمان

وقتی مرز میان شغل و هویت ما محو می‌شود

وقتی مرز میان شغل و هویت ما محو می‌شود

وقتی مرز میان شغل و هویت ما محو می‌شود

آیا ممکن است آن‌قدر با شغلمان یکی شویم که فراموش کنیم واقعا چه کسی هستیم؟

شاید برایتان پیش آمده باشد که بعد از تعطیلی شرکت یا تغییر شغل، احساس سردرگمی عجیبی داشته باشید؛ انگار بخشی از خودتان را جا گذاشته‌اید. سارا، مدیر منابع انسانی یک شرکت خصوصی، وقتی بعد از 10 سال تصمیم گرفت شغلش را کنار بگذارد، ناگهان با این سوال مواجه شد: «بدون این سمت، من کی هستم؟» این دقیقا همان نقطه‌ای‌ست که شغل دیگر فقط یک کار نیست، بلکه بخشی از “من” ما شده است.

در زندگی حرفه‌ای، ما نقش‌هایی را بر عهده می‌گیریم که با انتظارات بیرونی، ساختارهای سازمانی و تعاریف فرهنگی شکل می‌گیرند. اما وقتی این نقش‌ها، به جای اینکه فقط بخشی از زندگی‌مان باشند، تمام آن را اشغال می‌کنند، چه چیزی از ما باقی می‌ماند؟

یکی از چالش‌های پنهان اما مهم در دنیای کار، هم‌معنا شدن کامل فرد با نقش شغلی است. این اتفاق ممکن است در ابتدا سودمند به نظر برسد، شخصی که خودش را با تمام وجود وقف شغلش می‌کند، عملکرد خوبی دارد و مورد احترام است. اما به مرور، خطر فراموشی سایر ابعاد خود فرد بالا می‌رود.

فرآیند تدریجی یکی شدن با نقش

وقتی کودک هستیم، یاد می‌گیریم که برای بودن، باید دیده شویم. در محیط‌های کاری، گاهی این دیده شدن فقط از مسیر انجام درست نقش حرفه‌ای عبور می‌کند. علی، یکی از کارکنان فروش، تعریف می‌کرد که «اگر نتوانم فروشی انجام دهم، انگار بی‌ارزش‌ام». این نوع خودآگاهی مبتنی بر عملکرد، به‌تدریج هویت فرد را به یک “نقش اجرایی” تقلیل می‌دهد.

در این میان، ساختارهای سازمانی هم نقش بزرگی دارند. آنها معمولا رفتارهایی را پاداش می‌دهند که منطبق با نقش‌های تعریف‌شده است. بنابراین، فردی که بخواهد جنبه‌های متفاوت‌تری از خود را وارد محیط کار کند، با مقاومت یا بی‌توجهی مواجه می‌شود. آیا تا به حال احساس کرده‌اید که نمی‌توانید بخش‌هایی از شخصیت‌تان را سر کار بیاورید؟

کم‌کم، فرد شروع می‌کند به اصلاح خود بر اساس آنچه محیط انتظار دارد. شاید دیگر از بیان تردیدها، شوخ‌طبعی یا حساسیت‌هایش پرهیز کند. و در نهایت، آنچه باقی می‌ماند، یک نسخه از “منِ شغلی” است که بیشتر به کار می‌آید تا به زندگی.

پیامدهای یکدست شدن با نقش

وقتی هویت فرد با شغلش گره می‌خورد، وابستگی روانی به ساختار سازمانی هم بیشتر می‌شود. این یعنی هر تغییری در سازمان، از تعدیل نیرو گرفته تا تغییر مدیر یا ماموریت کاری می‌تواند احساس تهدید نسبت به خودِ فرد ایجاد کند. مثل خانه‌ای که پایه‌های آن روی زمین متزلزل بنا شده باشد.

از طرف دیگر، وقتی شغل تنها منبع معنا، هویت و ارزشمندی باشد، نبودن آن یا تغییر در آن می‌تواند به احساس پوچی و بی‌هدفی منجر شود. مریم، کارمند سابق یک استارتاپ، تعریف می‌کرد: «بعد از اخراج شدن، چند هفته فقط توی تخت خوابیده بودم. انگار هیچ انگیزه‌ای برای حرکت نداشتم. چون همه انگیزه‌هام، وابسته به اون محیط بودن.»

در چنین شرایطی، فرد نه تنها رنج می‌کشد، بلکه ممکن است برای حفظ شغل، خودش را از ابراز احساسات واقعی یا تضادهای درونی محروم کند. این خودسانسوری مداوم، گاهی بیشتر از فشارهای خارجی آسیب‌زننده است.

آیا ممکن است آن‌قدر با شغلمان یکی شویم که فراموش کنیم واقعا چه کسی هستیم؟

چطور می‌توان دوباره «خود» را پیدا کرد؟

اولین گام شاید این باشد که بپذیرید هویت‌تان فراتر از نقش‌های شغلی‌تان است. شما فقط مدیر، یا برنامه‌نویس، یا کارشناس مالی نیستید. شما کسی هستید با خاطرات، رویاها، تعارض‌ها و بخش‌هایی که در هیچ رزومه‌ای نوشته نشده‌اند.

تمرین ساده‌ای وجود دارد: اگر فردا مجبور به ترک شغلتان شدید، چه چیزهایی از شما باقی می‌ماند؟ چه مهارت‌ها، علایق یا روابطی هنوز برایتان معنا دارند؟ این سوال شاید به ظاهر ساده باشد، اما پاسخ آن می‌تواند شروعی برای بازتعریف “منِ غیرشغلی” باشد.

در محیط کار نیز، زمانی برای گفتن نه، ابراز تردید یا حتی استراحت کردن بدون عذاب وجدان در نظر بگیرید. گاهی حفظ مرز بین منِ فردی و منِ شغلی، یعنی محافظت از بخش‌هایی از خودمان که قرار نیست به بهره‌وری و عملکرد گره بخورند.

سازمان‌ها چگونه هویت را شکل می‌دهند؟

در یک جلسه تیمی، مدیر به محمد می‌گوید: «ما اینجا به آدم‌های شکاک نیاز نداریم. باید با اطمینان جلو بروی.» شاید این جمله در نگاه اول عادی به‌نظر برسد، اما برای محمد، که انسانی دقیق و تحلیل‌گر است، معنایی عمیق‌تر دارد: اینکه بخشی از هویتش در این فضا پذیرفته‌شده نیست. اینجاست که ساختار سازمانی تبدیل به آینه‌ای می‌شود که فقط بعضی تصاویر را بازتاب می‌دهد.

هر سازمانی، چه کوچک چه بزرگ، نوعی فرهنگ ضمنی دارد. فرهنگی که تعیین می‌کند چه رفتارهایی «مطلوب» و چه ویژگی‌هایی «دردسرساز» تلقی می‌شوند. در این بستر، افراد برای پذیرفته‌شدن، ناگزیرند جنبه‌هایی از خود را پنهان یا برجسته کنند. سوال اینجاست که آیا شما هم گاهی مجبور شده‌اید چیزی را در خودتان سانسور کنید فقط چون می‌دانستید سازمان آن را نمی‌پذیرد؟

وقتی این روند ادامه‌دار شود، افراد دچار نوعی «همرنگی روانی» می‌شوند. آنها دیگر صرفا برای تطبیق با مقررات یا فرآیندها تغییر نمی‌کنند، بلکه کم‌کم خود را از درون بازسازی می‌کنند تا در آن قالب جا بگیرند. این تطبیق، اگرچه در کوتاه‌مدت سودمند است، اما در بلندمدت می‌تواند به گم شدن مرزهای هویتی منجر شود.

در چنین فضاهایی، خلاقیت، انتقاد، ابراز هیجان یا حتی اشتباه کردن به حاشیه می‌رود. فرد به جای اینکه خودش را زندگی کند، نقشی را بازی می‌کند که بیشترین تطابق را با تصویر «کارمند خوب» دارد. اما این بازی دائمی، آیا واقعا ارزشش را دارد؟

نقش سکوت در شکل‌گیری هویت حرفه‌ای

یکی از ویژگی‌های مهم فضاهای سازمانی، حضور سکوت است، اما نه سکوت ناشی از بی‌کلامی، بلکه سکوتی که از نگفتن، نپرسیدن و نشنیدن می‌آید. در بسیاری از شرکت‌ها، افراد یاد می‌گیرند که بعضی حرف‌ها را نزنند، بعضی سوال‌ها را نپرسند و بعضی واقعیت‌ها را نبینند، چون می‌تواند برایشان گران تمام شود.

سمانه کارشناس روابط عمومی بود و نسبت به یک کمپین سازمانی تردیدهایی داشت. اما به‌جای بیان نگرانی‌اش، سکوت کرد چون می‌دانست فضا برای شنیدن صدای متفاوت فراهم نیست. این سکوت‌ها، رفته‌رفته درونی می‌شوند و به بخشی از هویت حرفه‌ای تبدیل می‌شوند؛ هویتی که به سکوت، انکار یا سازگاری بیش از حد خو گرفته است.

اما آیا این سکوت‌ها واقعا محافظت کننده‌اند یا فقط ما را به انزوا می‌کشانند؟ وقتی نتوانیم در سازمان آنچه هستیم را زندگی کنیم، دچار نوعی غریبه‌سازی درونی می‌شویم؛ انگار هر روز با نقابی وارد محیطی می‌شویم که ما را نمی‌بیند، بلکه فقط نقش‌مان را تماشا می‌کند.

حرکت به سوی هویتی متعادل‌تر

برای اینکه دوباره بتوانیم مرز روشنی بین خود و شغلمان بکشیم، لازم است اول این واقعیت را بپذیریم که سازمان‌ها مکان‌هایی برای کنش‌های پیچیده انسانی‌اند، نه فقط اجرای فرآیندهای کاری. این یعنی شناخت خود، تعارض‌ها و احساسات‌مان به اندازه مهارت‌های فنی مهم است.

گاهی حتی ساده‌ترین کارها می‌توانند به ترمیم این مرزها کمک کنند، مثلا نوشتن روزانه از احساسات هنگام کار، صحبت با همکاران مورد اعتماد درباره تجربه‌های انسانی در محیط کار، یا حتی اندکی فاصله‌گیری روانی از عملکرد به عنوان معیار اصلی ارزشمندی.

یک تمرین دیگر هم می‌تواند این باشد که فهرستی از نقش‌هایی که خارج از محیط کار دارید تهیه کنید، سپس از خودتان بپرسید کدام‌یک از این نقش‌ها در این مدت نادیده گرفته شده‌اند؟ این فهرست، به بازسازی تصویر کلی‌تری از شما کمک می‌کند؛ تصویری که فقط در اتاق کار تعریف نمی‌شود.

در نهایت، شاید باید بپذیریم که شغل، فقط یکی از فصل‌های کتاب زندگی ماست؛ نه تمام آن. و اگر این فصل زیادی بلند یا پررنگ شود، وقت آن است که قلم را دوباره دست بگیریم و مرزهای داستان را بازنویسی کنیم.

جمع‌بندی: مرز میان نقش و خودِ واقعی

شغل، بخشی جدانشدنی از زندگی ماست و می‌تواند منبع معنا، ارتباط و رشد باشد. اما وقتی شغل تبدیل به تنها تعریف ما از خودمان شود، خطر فراموشی سایر جنبه‌های وجودی‌مان بالا می‌رود. سازمان‌ها فضاهایی هستند که گاهی هویت را می‌سازند و گاهی تضعیف می‌کنند. آگاهی از این فرآیندها، به ما کمک می‌کند تا نه‌تنها حرفه‌ای‌تر، بلکه انسانی‌تر در محیط کار ظاهر شویم. بازتعریف رابطه‌مان با شغل، یعنی بازیابی بخشی از خودمان که شاید مدتی پشت نقاب‌ها پنهان مانده است.

  1. هویت شغلی زمانی آسیب‌زا می‌شود که جای تمام جنبه‌های دیگر فرد را بگیرد.
  2. ساختارهای سازمانی با تقویت رفتارهای خاص، می‌توانند تصویر یکدستی از «منِ شغلی» بسازند.
  3. سکوت در محیط کار می‌تواند به بخشی از هویت حرفه‌ای بدل شود و فرد را از خودش دور کند.
  4. مرزگذاری روانی با نقش شغلی، نیاز به خودآگاهی و بازتعریف نقش‌های غیرکاری دارد.
  5. شغل فقط بخشی از زندگی ماست، نه تمام آن؛ باید به سایر ابعاد هویت فردی نیز بها داده شود.

برای اندیشیدن بیشتر

وقتی مرز میان شغل و هویت ما محو می‌شود

منبع مقاله

این مقاله از کتاب Reflections on Character and Leadership – Reflections on Groups and Organizations انتخاب شده است.

دیدگاه ناشناس

شما می‌توانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.