تصمیمهایی برخاسته از تضاد احساس و منطق
تصمیمهایی برخاسته از تضاد احساس و منطق
چرا گاهی صدای دلم را خاموش میکنم و فقط منطقم را میشنوم؟
شاید برای تو هم پیش آمده باشد که در موقعیتی مهم، صدایی در درونت بگوید: «من این کار را میخواهم»، اما بلافاصله صدای دیگری با جدیت پاسخ دهد: «نه، این عاقلانه نیست!» و در نهایت، تصمیمی بگیری که از دلخواهت دور است، ولی خیال میکنی «درست» است. این کشمکش بین منطق و احساس، برای خیلی از ما آشناست؛ اما پشت این تضاد، چه چیزی پنهان شده است؟
فرض کن نیما پیشنهاد شغلی خوبی در شهری دیگر دریافت میکند. از ته دل دوست دارد بپذیرد؛ چون مدام در خیالش آن شهر را با زندگی جدیدی تصور کرده است. اما چیزی درونش او را عقب نگه میدارد. میگوید: «اینجا شغل ثابت دارم، خانوادهام نزدیکاند، همه چیز منطقیتر است.» ولی آیا واقعا این منطق است که حرف میزند، یا ترسی پنهان از تجربهای جدید، که خودش را پشت صدای منطق قایم کرده است؟
در بسیاری از تصمیمها، ما فقط به دنبال “درستترین راه” نیستیم، بلکه میکوشیم از چیزی درونی فرار کنیم؛ از اضطراب، از شرم، از تردید. و گاهی، آنچه احساس نامیده میشود، به خاطر این ترسها خاموش میشود؛ حتی اگر صدای حقیقیتری داشته باشد.
درون ما، چند صدای مختلف زندگی میکنند
تصور کن ذهن ما شبیه اتاقی باشد که در آن چند صدا با هم حرف میزنند. یکی صدای آرام احساس است، یکی صدای بلند منطق، یکی زمزمهی شک، و دیگری فریاد شرم یا ترس. اگر از کودکی یاد گرفته باشیم که احساساتمان نادیده گرفته شدهاند، کمکم یاد میگیریم که آنها را بیصدا کنیم. صدای منطق بلندتر میشود، چون با آن بیشتر تأیید شدهایم، یا حداقل کمتر احساس آسیبپذیری کردهایم.
مثلا سارا در رابطهای قرار دارد که از درون خوشحال نیست. اما هر وقت میخواهد این احساس را بپذیرد، ذهنش فهرستی از دلایل میآورد که چرا این رابطه «خوب» است: «او مرد بدی نیست»، «به من احترام میگذارد»، «ثبات دارد». اما چرا صدای غم و نارضایتیاش باید اینقدر آرام باشد؟ چون در کودکی، وقتی ناراحت بود و اشک میریخت، میشنید: «گریه نکن، بیمنطقی!» حالا احساس، برایش نشانه ضعف است، و منطق، سپری برای زنده ماندن.
در چنین فضایی، حتی ممکن است به خودت شک کنی: «آیا من زیادی احساساتیام؟»، یا بدتر، خودت را به خاطر خواستههایت سرزنش کنی. این تضاد، فقط یک انتخاب ساده بین منطق و احساس نیست؛ بلکه یک خاطره دیرینه از ارزشگذاری بر کدام یک از این دو است.
پیشانی مغز و دلِ درون؛ دو قطبنما با مسیرهای گاه متضاد
از نگاه عصبشناسی، تصمیمگیری محصول تعامل بین بخش پیشانی مغز و دستگاه احساسی ما (که بخش مهمی از آن در درون سیستم لیمبیک قرار دارد) است. بخش پیشانی مغز به تحلیل، منطق، آیندهنگری و ارزیابی پیامدها مربوط میشود. در مقابل، سیستم احساسی ما سریعتر، شهودیتر و هیجانیتر است. مثل دو قطبنمای همزمان، که اگر همسو نباشند، حرکت سخت میشود.
وقتی فقط به پیشانی مغز اعتماد میکنی، ممکن است تصمیمی بگیری که منطقی به نظر برسد، اما عمیقا ناراضیات کند. و وقتی فقط بر احساس تکیه میکنی، شاید وارد مسیری شوی که بعدا پشیمانی بیاورد. اما مشکل از تعادل نیست؛ از سرکوب یکی به سود دیگری است. چرا گاهی صدای احساس را کاملا بیاعتبار میکنیم؟
گاهی چون احساس میکنیم نمیتوانیم به آن اعتماد کنیم. شاید چون بارها گفته شده: «آدم باید منطقی فکر کنه»، یا «احساساتی بودن خوب نیست». این باورها، مثل سیمکشیهای درونی، مسیر تصمیمگیری ما را از پایه تغییر میدهند.
شرم از احساس؛ وقتی با بخشی از خودت بیگانهای
فرض کن در درونت، بخشی هست که به چیزی تمایل دارد؛ اما بلافاصله احساس شرم یا گناه سراغت میآید. مثلا علاقهای، میلی، تصمیمی… که از جایی درونت بیرون میزند. اما صدایی میگوید: «نباید چنین چیزی بخوای!» این صدا از کجاست؟
در بسیاری از موارد، ما از بخشهایی از خود احساس شرم میکنیم. بخشهایی که در گذشته توسط دیگران قضاوت شدهاند، یا هرگز اجازه بروز نداشتهاند. شرم، یکی از قدرتمندترین نیروهایی است که ما را از خودِ اصیلمان جدا میکند. وقتی احساسی درونی را سرکوب میکنی، نه فقط آن احساس را، بلکه بخشی از خودت را نادیده گرفتهای.
و این تضاد درونی، گاهی با ظاهر منطق پوشیده میشود. مثل کسی که به خودش میگوید «عاقلانه نیست فلان خواسته را داشته باشم»، اما در واقع، آن خواسته برایش تهدیدی است از جنس شرم. پس از ترس دیده شدن، صدای آن خواسته را خاموش میکند.
آیا تا به حال پیش آمده احساسی داشته باشی که از بیانش خجالت بکشی؟ یا تصمیمی بخواهی بگیری که میدانی «خوب است»، اما درونت ناآرام باشد؟ این تضادها نشانهی نبود تعادل نیستند، بلکه یادآور بخشهایی از ما هستند که هنوز دیده نشدهاند.
چرا برخی احساسات ما، جایی برای شنیدهشدن ندارند؟
بعضی احساسها، انگار به خودی خود ممنوعهاند. مثل خشم، حسادت، میل به رهایی، یا حتی خواستن چیزی که از «تو» انتظار نمیرود. اما چهکسی این اجازه را نداده؟ چهکسی تعیین کرده که چه احساسی پذیرفتنیست و چه احساسی نه؟
تصور کن نازنین ۴۰ ساله، مادر دو فرزند است و همیشه خودش را فداکار و آرام میدانسته. اما در یک روز خستهکننده، از ته دل آرزو میکند که ای کاش تنها بود، بدون هیچکس و هیچ مسئولیتی. لحظهای بعد، از خودش میترسد: «من چهجور مادریام که چنین فکری میکنم؟» پس این احساس را در خودش خفه میکند. اما آیا این سرکوب، او را آرامتر میکند؟ یا فقط لایهای از گناه روی خستگیاش مینشیند؟
احساساتِ «ممنوعشده» اغلب آنهایی هستند که در سالهای کودکی مورد پذیرش قرار نگرفتهاند. اگر گریه کردی و گفتند «پسر که گریه نمیکنه»، اگر عصبانی شدی و گفتند «دختر خوب اینطوری نمیشه»، کمکم باور میکنی که این بخشها از تو «بد» هستند. حالا هم که بزرگتر شدهای، هنوز با همان نگاه، خودت را سانسور میکنی.
در واقع، خیلی از ما، بخشی از خود را به گوشهای راندهایم؛ بخشی که ممکن است هنوز زنده باشد، اما حق حرف زدن ندارد. و وقتی احساساتت را خاموش میکنی، بهتدریج تشخیص نمیدهی که چه میخواهی. حتی در تصمیمگیریهای ساده هم گم میشوی. چون فقط با صدای منطق نمیشود زندگی کرد؛ احساس هم باید اجازه حضور داشته باشد.
منطق واقعی، دشمن احساس نیست
گاهی فکر میکنیم اگر منطقی باشیم، نباید احساساتی باشیم. اما منطقِ واقعی، یعنی دیدن تمام اجزا؛ یعنی توانایی درک آنچه حس میکنیم، و تحلیل آنچه در آینده ممکن است رخ دهد. منطق سالم، به احساسات گوش میدهد، نه اینکه آنها را سرکوب کند.
شبیه رانندگیست؛ نمیتوان فقط به آینه جلو نگاه کرد و راه افتاد. باید به صدای موتور هم گوش کرد، به حس لاستیکها روی آسفالت توجه داشت. احساسات، مثل این نشانهها هستند؛ اگر آنها را نادیده بگیری، ممکن است وسط مسیر بفهمی که ماشین مدتهاست از داخل، خراب بوده.
پس شاید بهتر باشد به خودت اجازه بدهی که هم احساس کنی، هم فکر. گاهی تصمیم درست، نه کاملاً منطقی است و نه کاملاً احساسی. بلکه ترکیبی از شنیدن هر دو صداییست که درونت زندگی میکنند. این یعنی بلوغ تصمیمگیری: جایی که هیچ صدایی، حذف نمیشود.
سازش درونی؛ راهی برای آشتی دادن تضادها
فرض کن درون تو، یک میز گرد هست با دو عضو اصلی: یکی نماینده احساس، یکی نماینده منطق. حالا باید تصمیمی بگیرید. اگر فقط یکی اجازه حرف زدن داشته باشد، تصمیمتان ناقص خواهد بود. اما اگر یاد بگیری که هر دو را دعوت کنی، شاید به راهی برسی که هم تو را خوشحال کند، هم آرام.
این نوع از سازش درونی، یک مهارت است؛ مهارتی که با تمرین شنیدن صداهای خاموش، و اعتماد به خودت رشد میکند. وقتی احساساتت را نادیده نمیگیری، اما اسیرشان هم نمیشوی، کمکم رابطهای نو با خودت شکل میگیرد؛ رابطهای که در آن، هیچ بخشی حذفشده نیست.
آیا تا حالا تجربه کردهای که بعد از یک گفتگوی صادقانه با خودت، دیدگاهت به یک موضوع تغییر کرده باشد؟ شاید چون بالاخره به احساست هم فرصت دادی که شنیده شود، نه فقط ارزیابی شود. همین تجربهها هستند که نشان میدهند احساس و منطق میتوانند با هم کار کنند، اگر فرصت گفتگو داشته باشند.
جمعبندی مقاله
در درون هرکدام از ما، هم صداهای منطقی زندگی میکنند و هم زمزمههای احساسی. گاهی یکی را ترجیح میدهیم، گاهی دیگری را خاموش میکنیم. اما وقتی یکی از این دو نادیده گرفته شود، تصمیمهایمان یا از خود دور میشوند، یا حس رضایت را از ما میگیرند. رشد درونی ما زمانی شکل میگیرد که این دو بخش با هم گفتگو کنند، نه آنکه یکی بر دیگری سلطه یابد. شاید بهترین تصمیم، آن تصمیمی باشد که هم احساس را جدی گرفته و هم آینده را سنجیده؛ تصمیمی که نه بر پایه ترس یا شرم، بلکه بر پایهی شناخت واقعی از خود باشد.
- بسیاری از تضادهای درونی ما، ناشی از تقابل احساسات سرکوبشده با منطق تقویتشده هستند.
- عصبشناسی نشان میدهد که تصمیمگیری حاصل تعامل دوگانه پیشانی مغز و دستگاه احساسی است.
- شرم و گناه میتوانند باعث شوند بخشی از خواستههای درونیمان را نادیده بگیریم یا سرکوب کنیم.
- منطق واقعی، احساس را حذف نمیکند، بلکه آن را در تحلیلهای خود در نظر میگیرد.
- رشد فردی زمانی رخ میدهد که بتوانیم گفتگویی سازنده بین بخشهای مختلف درونیمان ایجاد کنیم.
برای اندیشیدن بیشتر
آیا تا به حال پیش آمده تصمیمی بگیری که در ظاهر «عاقلانه» بوده، اما در درون احساس ناراحتی یا نارضایتی از خودت داشته باشی؟
چه احساساتی در درونت وجود دارند که کمتر اجازه حرفزدن داشتهاند؟ چرا؟ این صداها شبیه صدای چه کسیاند؟
اگر در یک تصمیم مهم، هم صدای احساس و هم صدای منطق را بشنوی، نتیجهاش چه تفاوتی با تصمیمهای قبلیات خواهد داشت؟
منبع مقاله
این مقاله با هدف کمک به رشد فردی و خودآگاهی نگاشته شده و بر پایه مفاهیم رایج روانشناسی توسعه فردی تدوین شده است.
شما میتوانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.
حاصل جمع روبرو چند میشود؟