درک نظریه بینفردی در روابط صمیمی زوجین
درک فضای ارتباطی و جهان ذهنی در روابط زوجین
چگونه نگاه ارتباطی به خود و دیگری، تجربههای ما را شکل میدهد؟
وقتی گفتوگو خاموش میشود: شروع ماجرا از یک لحظه ساده
شاید برای شما هم پیش آمده باشد؛ محسن با تأخیر وارد خانه میشود. ساناز، بدون آنکه کلمهای بگوید، لبهایش را به هم فشار میدهد و به آشپزخانه میرود. محسن نفس عمیقی میکشد و زیر لب غر میزند: «باز شروع شد…» اما در دلش چیزی سنگینی میکند. نه میداند دقیقا چه چیزی، نه میداند چطور بیانش کند. شاید این فقط یک تأخیر ساده باشد، اما در دل رابطه، مثل موجی به سنگ میخورد و آشوبی در دل دو نفر میسازد.
فضای ارتباطی دقیقا همینجاست: لحظاتی به ظاهر ساده، اما پرمفهوم. ذهن ما جزیرهای مجزا نیست، بلکه دائما درون شبکهای از تجربیات مشترک و هیجانهای تأثیرگذار با دیگران هستیم. دنیای روانی ما، در تعامل با دیگری، شکل میگیرد، بازسازی میشود و حتی گاهی فرو میپاشد. این یعنی برای شناخت رنج و تکرار در یک رابطه، نمیتوان تنها به گذشته یک فرد نگاه کرد؛ بلکه باید به «میدان مشترک» میان دو ذهن توجه کرد.
در فضای ارتباطی بین ما انسانها، آنچه اهمیت دارد، ساختارهای تجربه است، ترکیبهای منحصربهفردی از خود و دیگری که در طول زمان، جهان ذهنی ما را سازماندهی میکنند. به بیان سادهتر، هر کسی جهان را از درون داستانها و الگوهای خاص خودش میبیند. حالا اگر این داستانها به شکل ناخودآگاه و تکرارشونده عمل کنند، ممکن است دو نفر مدام درگیر سوءتفاهمهایی بشوند که خودشان هم ندانند ریشهاش چیست.
ذهن منزوی یک افسانه است، چرا به دیگری نیاز داریم؟
فرض کنید ساناز همیشه تأخیر محسن را به معنای «نادیده گرفته شدن» تفسیر میکند. شاید او در کودکی با مادری افسرده زندگی کرده و یاد گرفته که شادی و هیجانش تهدیدی برای ارتباط است. این تجربه، بهطور ناخودآگاه، تبدیل به یک «اصل سازماندهنده» میشود؛ الگویی پنهان که در موقعیتهای خاص فعال میشود. وقتی محسن دیر میرسد و خوشحال از موفقیت کاریاش حرف میزند، ساناز حس میکند باید خودش را کنار بکشد؛ چون شادی دیگری یعنی بیمحلی به او.
این الگوها صرفا درون ذهن ما نیستند؛ بلکه در رابطه با دیگری فعال و بازسازی میشوند. ما بهتنهایی شکل نمیگیریم؛ بلکه در شبکهای از روابط، معانیمان را میسازیم. همانطور که دو برگ بر روی آب، با موجهای یکدیگر حرکت میکنند، ذهنها نیز در ارتباط با هم میرقصند. این نگاه، افسانه «ذهن منزوی» را به چالش میکشد و نشان میدهد که هیچ رنجی، هیچ امیدی، و هیچ فهمی، در خلأ اتفاق نمیافتد.
تا حالا فکر کردهاید که رنجی که از شریکتان میکشید، ممکن است تنها پژواک یک رنج قدیمیتر باشد؟ یا اینکه هر بار که سکوت میکنید، دارید از دردی محافظت میکنید که حتی نامش را نمیدانید؟ این همانجاست که نظریه بینفردی میگوید: نگاه کن، این درد فقط مال تو نیست، بلکه در بافت رابطه جان میگیرد.
وقتی دو ذهن همزمان در صحنهاند: چالش تنظیم دوگانه
بیایید دوباره به ساناز و محسن برگردیم. بعد از آن مکالمه خاموش، محسن تصمیم میگیرد حرف بزند، اما لحنش تند است. ساناز سریع عقبنشینی میکند، و حالا هر دو در حالت دفاعیاند. اینجا اتفاقی میافتد که آن را «چالش تنظیم دوگانه» مینامند: یعنی هر فرد در حال تنظیم جهان درونی خود است، در حالی که همزمان باید با ذهن و احساسات دیگری نیز هماهنگ شود. این فرآیند پیچیده، اگر ناهماهنگ شود، میتواند منجر به چرخههای فرسایشی گردد.
در لحظههایی که یک نفر احساس خطر یا طرد میکند، سیستمهای دفاعی قدیمی فعال میشوند. شاید محسن یاد گرفته که با طردشدن، با خشم یا کنارهگیری مقابله کند. شاید ساناز هم در مواجهه با سردی، به خاموشی پناه میبرد. این سیستمهای دفاعی، ریشه در گذشته دارند، اما اکنون در رابطه زنده میشوند. نظریه بینفردی بر این باور است که این واکنشها در پاسخ به تجارب ارتباطی گذشته شکل گرفتهاند، اما امروز در بافت جدید فعال میشوند.
تنظیم دوگانه یعنی ما باید هم احساسات خود را تنظیم کنیم و هم با دیگری هماهنگ بمانیم. اما اگر یکی از ما در واکنش به دیگری دچار سرریز هیجانی شود، تنظیم دوگانه به هم میریزد. در چنین شرایطی، رابطه میتواند به یک چرخه بازتولید آسیب تبدیل شود.
تا حالا تجربه کردهاید که بخواهید چیزی را توضیح بدهید اما طرف مقابل کاملا چیز دیگری برداشت کند؟ یا آنقدر احساسات درونتان بالا بگیرد که کلماتتان بهجای همدلی، زخم بزنند؟ این همان نقطهای است که ممکن است نه خودتان، نه طرف مقابل، بلکه بافت ناهماهنگ رابطه باعث آن شده باشد.
وقتی آسیب، شکل رابطه به خود میگیرد
آسیب روانی فقط درونی یا فردی نیست. بلکه آسیبها، در بافت تعاملهای ناتوانکننده رشد میکنند. یعنی آسیب میتواند بهصورت تکرارشونده، در رابطه بازسازی شود؛ مثلا وقتی یک شریک همیشه نقش والد را بازی میکند و دیگری کودکِ نیازمند باقی میماند. یا وقتی یکی همیشه قضاوت میکند و دیگری سکوت میکند.
این رابطههای ناهماهنگ، سیستم بستهای از معنا میسازند که طرفین را در یک الگوی بسته نگه میدارند. فقط با آگاه شدن از این الگوهاست که میتوان از بازتولید آنها رها شد. یعنی تا زمانی که نفهمیم چگونه شریکمان نقش بخش نادیدهگرفته درون ما را ایفا میکند، نمیتوانیم چرخه را متوقف کنیم.
مثلا اگر محسن همیشه احساس بیکفایتی کند و ساناز ناخواسته با انتقادهایش این حس را تقویت کند، هردو در نقشهایی گرفتار میشوند که از گذشته به دوش میکشند. اینجا دیگر بحث از درست یا غلط بودن رفتار نیست؛ بلکه صحبت از یک «الگوی ناخودآگاه ارتباطی» است که بازسازی میشود و هر دو را در خود میبلعد.
در اینجاست که راهی برای دیدن دوباره رابطه پیشنهاد میشود: نه از نگاه سرزنشگر، بلکه از نگاه فهمی تازه از الگوهایی ارتباطی که ما را شکل دادهاند.
خلق تجربهای متفاوت: چگونه الگوها تغییر میکنند؟
شاید بپرسید حالا که این الگوها اینقدر ریشهدار و پنهاناند، اصلا چطور میشود آنها را تغییر داد؟ پاسخ ساده نیست، اما امیدبخش است. تغییر، از دل تجربهای متفاوت با دیگری آغاز میشود. یعنی وقتی در دل یک تعامل آشنا، اتفاقی نو بیفتد، مثلا ساناز بهجای سکوت، حرفش را آرام بزند، یا محسن بهجای واکنش سریع، لحظهای مکث کند، فرصتی برای رها شدن از گذشته فراهم میگردد.
این لحظات «غیرمنتظره» اهمیت زیادی دارند. چون ذهن انسان همیشه به دنبال تأیید آن چیزیست که انتظار دارد. اما وقتی یکی از طرفین به شکلی متفاوت واکنش نشان میدهد، ذهن طرف مقابل وارد حالت بازسازی میگردد. یعنی مجبور میشود داستان ذهنیاش را دوباره بنویسد. بههمین دلیل، لحظهای سکوت، یک جمله با لحن تازه، یا حتی یک نگاه مهربانانه میتواند آغازگر تغییری عمیق باشد.
یادتان باشد که ذهن، بیشتر از حقیقت، دنبال معناست. و معنا چیزیست که ما با هم میسازیم. پس اگر میخواهید رابطهتان عمیقتر شود، بهدنبال لحظاتی باشید که میتوانند معانی تازهای خلق کنند، لحظههایی که در آن، شما و شریکتان نه تکرار گذشته، بلکه آغاز تجربهای جدید هستید.
شاید وقت آن رسیده که بهجای پرسیدن «چرا او اینطور رفتار میکند؟»، از خود بپرسید «چه معنایی در این رفتار برای هر دوی ما شکل گرفته؟» و «آیا میشود این بار، طور دیگری با هم برخورد کنیم؟»
رابطهای که از جنس معناست، نه فقط رفتار
رابطه فقط مجموعهای از رفتارها نیست. بلکه صحنهایست برای تلاقی معناهای ساختهشده در طول زندگیمان. این تلاقی ممکن است دردناک باشد، اما اگر با آگاهی، همدلی و مکث به آن نگاه کنیم، میتواند بستر تجربهای جدید شود. ما در ارتباط با دیگری، خودمان را باز میسازیم؛ و در این بازسازی، امید به رشد، ترمیم و نزدیکی دوباره نهفته است.
در این مقاله تلاش کردیم به زبانی ساده، اهمیت ارتباط بین¬فردی و بافت ارتباطی زوجین را توضیح دهیم و نشان دهیم چگونه دنیای ذهنی، معناها و آسیب¬ها در رابطه با دیگری ساخته میشود.
- ذهن انسان در بافت ارتباطی شکل میگیرد، نه در خلأ.
- تجربههای آسیبزا اغلب در روابط اولیه ساخته میشوند و در روابط بعدی بازتولید میگردند.
- تنظیم هیجانی در رابطه یک فرآیند دوطرفه و پیچیده است.
- لحظات غیرمنتظره میتوانند معنای جدیدی در رابطه خلق کنند.
- رابطه صحنهای برای معناسازی مشترک و رشد فردی و دو نفره است.
جمعبندی مقاله
برای اندیشیدن بیشتر
آیا تا به حال فکر کردهاید که واکنشهای تکراری شما در رابطهتان، ممکن است بازتاب تجربههای قدیمیتر باشند؟
اگر لحظهای مکث کنید و به احساس طرف مقابل توجه کنید، چه چیز جدیدی ممکن است کشف کنید؟
کدام بخش از رابطهتان را میخواهید بازسازی کنید و چطور میتوانید آن را به تجربهای تازه بدل کنید؟
منبع مقاله
این مقاله از کتاب «An Intersubjective Systems Approach to Couples Therapy» انتخاب شده است.
شما میتوانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.
حاصل جمع روبرو چند میشود؟