روانشناسی توسعه فردی

تصویر ذهنی از خود؛ میان آنچه هستی و بایدها

تصویر ذهنی از خود بین آنچه هستی و آنچه باید باشی

تصویر ذهنی از خود؛ بین آنچه هستی و آنچه باید باشی

تصویر ذهنی ما از خود چگونه از دل رابطه‌های کودکی و بازخوردهای امروزمان شکل می‌گیرد؟

شاید برای تو هم پیش آمده باشد که در پایان یک روز شلوغ، روی تخت دراز بکشی و ناگهان این فکر سراغت بیاید که «من واقعا چه جور آدمی هستم؟ قوی‌ام یا ضعیف؟ دوست‌داشتنی هستم یا نه؟» این سوال‌ها بیشتر از آن‌چه فکر می‌کنی، به چیزی به نام تصویر ذهنی از خود برمی‌گردند؛ تصویری درونی که مثل یک آینه نامرئی همیشه همراهت است و از درون، تو را ارزیابی می‌کند.

این تصویر فقط یک فکر ساده نیست؛ بیشتر شبیه نقشه‌ای است که بر اساس آن تصمیم می‌گیری، رابطه انتخاب می‌کنی، شغل عوض می‌کنی یا حتی وارد هیچ رابطه‌ای نمی‌شوی. اگر در گوشه‌ای از ذهنت حک شده باشد که «من همیشه خراب می‌کنم»، احتمالا در لحظه‌های مهم عقب می‌کشی. اگر برعکس، تصویری از خودت ساخته باشی که «باید همیشه بی‌نقص باشم»، شاید خودت را تا مرز فرسودگی تحت فشار بگذاری.

روایت سارا؛ وقتی تصویر ذهنت از خودت جلوتر از زندگی حرکت می‌کند

فرض کن سارا زنی سی‌ساله است که در جمع‌ها کمتر حرف می‌زند. خودش باور دارد که «آدم خسته‌کننده‌ای» است و اگر زیاد حرف بزند، دیگران دل‌زده می‌شوند. به همین خاطر در جلسه‌های کاری، فقط گوش می‌دهد و حتی وقتی ایده خوبی دارد، در دلش می‌گوید: «بی‌خیال، حتما مسخره است.» جالب این‌جاست که همکارانش او را فردی دقیق، خلاق و محتاط می‌دانند، اما سارا هیچ‌وقت این تصویر را باور نکرده است.

اگر کمی به گذشته سارا نگاه کنیم، می‌بینیم که در کودکی هر وقت وسط حرف بزرگ‌ترها چیزی می‌گفته، با جملاتی مثل «ساکت باش، کسی نپرسیده نظر تو چیه» روبه‌رو می‌شده است. تکرار این تجربه‌ها در طول سال‌ها، کم‌کم در ذهن او حک کرده که «حرف‌های من ارزشی ندارند». حالا هر بار که می‌خواهد صحبت کند، انگار آن صداهای قدیمی از عمق ذهن بلند می‌شوند و او را عقب می‌کشند.

در ظاهر، سارا زنی بالغ و مستقل است، اما در درونش، تصویری از خود دارد که سال‌ها پیش، در فضای خانه کودکی‌اش شکل گرفته است. شاید برای تو هم آشنا باشد؛ لحظه‌هایی که می‌دانی توانایی انجام کاری را داری، اما یک صدای پنهان می‌گوید «تو از پسش برنمی‌آیی» یا «بهتر است خودت را نشان ندهی». اینجا جایی است که تصویر ذهنی از خود، از واقعیت امروز جدا می‌شود و بیشتر به گذشته وفادار می‌ماند تا به حال.

تصویر ذهنی از خود؛ آینه‌ای که ابتدا در چهره دیگران ظاهر می‌شود

رویکردهای معاصر در روانکاوی و نظریه‌های دلبستگی می‌گویند که انسان، خود را ابتدا در رابطه تجربه می‌کند، نه در تنهایی. یعنی نوزاد، قبل از آن‌که بفهمد «من کی هستم»، چهره و واکنش‌های مراقب اصلی را می‌بیند. وقتی گریه می‌کند و در آغوش گرفته می‌شود، چیزی در عمق وجودش ثبت می‌شود مثل این‌که «احساسات من قابل‌تحمل است». وقتی می‌خندد و با لبخند پاسخ می‌گیرد، کم‌کم این پیام شکل می‌گیرد که «شادی من دیده می‌شود و ارزش دارد».

از نگاه عصب‌شناسی اجتماعی، مغز ما از همان ماه‌های اول زندگی، به چهره، لحن و تماس بدنی بسیار حساس است. بخش‌هایی از مغز که با احساس امنیت، ترس، شرم یا آرامش در ارتباط هستند، در بستر همین رابطه‌های اولیه تنظیم می‌شوند. به زبان ساده، بدن و روان کودک با تکرار تجربه‌های روزمره یاد می‌گیرد که «اگر خودم را نشان بدهم، چه اتفاقی می‌افتد؟ پذیرفته می‌شوم یا رد می‌شوم؟» پاسخ به این سوال، به‌تدریج تبدیل به ماده خام تصویر ذهنی از خود می‌شود.

حالا تصور کن این آینه اولیه، یعنی چهره و واکنش بزرگ‌سالی که کنار کودک است، بیشتر وقت‌ها خسته، نگران، عصبی یا غایب باشد. در این فضا، کودک ممکن است در ناخودآگاه خود این‌طور نتیجه بگیرد که «من زیادی‌ام»، «من دردسر درست می‌کنم»، «احساسات من برای دیگران سنگین است» یا «من ارزش توجه ندارم». شاید هیچ‌کس این جمله‌ها را مستقیم به او نگفته باشد، اما بدن و روان او آن‌ها را از کیفیت رابطه برداشت می‌کنند.

سال‌ها بعد، همین برداشت‌های اولیه به شکل جملات درونی برمی‌گردند؛ جملاتی که دیگر به یک محیط خاص محدود نیستند، بلکه همراه فرد به محل کار، رابطه عاطفی، جمع دوستان و حتی تصمیم‌های شخصی می‌آیند. شاید برای همین است که گاهی واکنش‌های امروزمان، بیش از آن‌که به موقعیت فعلی ربط داشته باشند، به گذشته‌ای دور گره خورده‌اند؛ گذشته‌ای که هنوز در تصویر ذهنی ما از خود زنده است.

در دل همین تجربه‌های اولیه است که کم‌کم سه لایه از تصویر تو از خودت شکل می‌گیرد؛ چیزی که می‌توانیم آن را خویشتن واقعی، خویشتن آرمانی و خویشتن کاذب بنامیم. خویشتن واقعی همان بخشی از توست که خودانگیخته و زنده است؛ جایی که می‌خندی، گریه می‌کنی، عصبانی یا هیجان‌زده می‌شوی، قبل از آن‌که فرصت پیدا کنی خودت را کنترل کنی. خویشتن آرمانی تصویری است که از «آن‌چه باید باشی» در ذهنت ساخته‌ای؛ نسخه‌ای تقریبا بی‌نقص، همیشه قوی و موفق. خویشتن کاذب لایه‌ای است که برای سازگار شدن با توقع‌های دیگران می‌سازی؛ نقابی که کمک می‌کند پذیرفته شوی، حتی اگر با احساسات درونی‌ات هماهنگ نباشد.

این سه لایه از هوا نمی‌آیند. از همان کودکی، بدن و روان تو مدام پیام می‌گیرند که چه بخش‌هایی از تو پذیرفته می‌شوند و چه چیزهایی باید پنهان بمانند. اگر وقتی ترسیده بودی کسی کنارت می‌نشست و می‌گفت «می‌فهمم ترسیدی، من اینجام»، خویشتن واقعی‌ات یاد می‌گرفت که ترس هم می‌تواند دیده و تحمل شود. اما اگر در واکنش به ترس با جمله‌هایی مثل «این‌قدر لوس نباش» روبه‌رو می‌شدی، ممکن بود کم‌کم نتیجه بگیری که این احساس باید مخفی شود. در چنین فضایی، خویشتن کاذب شکل می‌گیرد تا احساسات ممنوع را پشت لبخند، سکوت یا نقش بچه آرام پنهان کند.

تصویر ذهنی ما از خود چگونه از دل رابطه‌های کودکی و بازخوردهای امروزمان شکل می‌گیرد؟

خویشتن واقعی، آرمانی و کاذب؛ وقتی درون ما چند صدا هم‌زمان حرف می‌زنند

برای آن‌که این سه لایه را بهتر لمس کنی، تصور کن از تو دعوت شده در جمعی صحبت کنی. یک بخش درونی‌ات هیجان‌زده است و می‌گوید «دوست دارم تجربه‌ام را بگویم». این همان خویشتن واقعی است که می‌خواهد خودش را نشان دهد و در تماس واقعی با دیگران قرار بگیرد. هم‌زمان صدای دیگری ممکن است زمزمه کند «اگر اشتباه کنی چه؟ اگر حوصله کسی را سر ببری؟» و تو را به سمت سکوت هل بدهد؛ این صدا به خویشتن کاذب نزدیک است، چون می‌خواهد با پنهان کردن تو از نگاه دیگران، احتمال شرمندگی و قضاوت را کم کند.

در کنار این دو، صدای سومی هم می‌تواند پررنگ باشد؛ صدایی که معیارهای سخت‌گیرانه دارد و می‌گوید «اگر می‌خواهی پذیرفته شوی، باید عالی باشی؛ باید بی‌نقص و همیشه آماده باشی». این همان خویشتن آرمانی است؛ تصویری که بسیاری از معیارهایش از بیرون وارد شده‌اند. شاید سال‌ها نگاه تحسین‌آمیز وقتی موفق بودی و بی‌توجهی وقتی خسته یا ناراحت بودی، به تو این پیام را رسانده باشد که «ارزش من فقط وقتی است که بهترین باشم». در چنین حالتی، هر لحظه‌ای که مطابق این تصویر نباشی، احساس شرم یا ناکافی بودن بالا می‌آید.

روایت نوید؛ میان خویشتن واقعی و تصویر آدم موفق

نوید را تصور کن؛ مردی سی‌وپنج ساله که در رشته‌ای تحصیل کرده و کاری را ادامه می‌دهد که هیچ علاقه‌ای به آن ندارد. در اعماق وجودش، همیشه کشش قوی‌ای به سمت فعالیت‌های هنری احساس کرده، اما از نوجوانی با جمله‌هایی مثل «با هنر نمی‌شود زندگی کرد» یا «آدم عاقل یک شغل جدی انتخاب می‌کند» بزرگ شده است. حالا سال‌هاست هر صبح که سر کار می‌رود، فقط منتظر تمام شدن روز است. هر وقت به تغییر فکر می‌کند، صدایی درونی می‌گوید «اگر شکست بخوری چه؟ اگر بگویند دیدی گفتیم تو اهل این کارها نیستی؟» و او را از حرکت بازمی‌دارد.

در زندگی نوید، خویشتن واقعی همان بخشی است که وقتی به یاد کارهای خلاقانه می‌افتد، چشم‌هایش برق می‌زند و احساس زنده بودن می‌کند. اما خویشتن آرمانی تصویری از «آدم موفق» در ذهن او ساخته که باید درآمد ثابت، جایگاه قابل‌قبول و ظاهر مطمئن داشته باشد؛ حتی اگر درونش خالی باشد. خویشتن کاذب در این میان نقش میانجی را بازی می‌کند؛ او را قانع می‌کند که «فعلا همین‌طوری ادامه بده، این امن‌تر است». شاید برای تو هم آشنا باشد؛ لحظه‌هایی که می‌دانی چیزی درونت زنده است و می‌خواهد مسیر دیگری را امتحان کند، اما نقشی که برای دیگران بازی می‌کنی، اجازه نمی‌دهد قدمی برداری.

وقتی خویشتن کاذب به چهره اصلی زندگی تبدیل می‌شود

خویشتن کاذب همیشه دشمن تو نیست؛ در بسیاری از موقعیت‌ها به تو کمک کرده زنده بمانی، رابطه را حفظ کنی یا از خطر فاصله بگیری. کودک در محیطی که پذیرش کمی وجود دارد، ناچار است بخش‌هایی از خود را پنهان کند تا طرد نشود. اما مشکل از جایی شروع می‌شود که این پوشش موقت، به لباس همیشگی تبدیل شود. سال‌ها بعد ممکن است متوجه شوی که در پاسخ به سوال «واقعا چه می‌خواهی؟» مکث می‌کنی و جواب روشنی نداری. گویی آن‌قدر با نقش‌هایت زندگی کرده‌ای که تماس با خواسته‌های واقعی‌ات کم‌رنگ شده است.

رویکردهای رابطه‌محور بر این نکته تاکید می‌کنند که این لایه‌های مختلف خویشتن، در تعامل با دیگران شکل می‌گیرند و در همان بستر هم می‌توانند تغییر کنند. هر بار که کسی احساساتت را جدی گرفته، برای آن‌ها کلمه پیدا کرده و بدون قضاوت در کنارت مانده، به تقویت خویشتن واقعی کمک کرده است. شاید بد نباشد همین حالا از خودت بپرسی: در دنیای امروزت، کدام صدا بیشتر شنیده می‌شود؛ صدای خسته نقش‌هایی که برای بقا ساخته‌ای، یا صدای آرام‌تری که از زیر آن‌ها می‌خواهد خودش را نشان بدهد؟

جمع‌بندی مقاله

اگر تا این‌جا همراه این متن آمده‌ای، شاید متوجه شده باشی که تصویر ذهنی تو از خودت، چیزی ثابت و از پیش نوشته‌شده نیست. بیشتر شبیه روایتی است که از تکه‌تکه تجربه‌ها، نگاه‌ها، سکوت‌ها و واکنش‌های اطرافیان ساخته شده و در طول سال‌ها شکل گرفته است. در دل این روایت، خویشتن واقعی تو حضور دارد؛ همان بخشی که زنده و خودانگیخته است. در کنار آن، خویشتن آرمانی قرار گرفته که از «بایدها» و «انتظارها» تغذیه می‌کند، و خویشتن کاذبی که برای سازگار شدن با جهان بیرون، نقش‌های مختلف بر تن تو می‌پوشاند.

نکته امیدبخش این است که این روایت، قابل بازنویسی است. هر رابطه امن، هر گفتگوی صادقانه و هر لحظه‌ای که در آن احساس می‌کنی می‌توانی با خودت مهربان‌تر باشی، تک‌تک جمله‌های قدیمی را به چالش می‌کشد. شاید لازم نباشد یکباره از همه نقش‌ها دست بکشی، اما می‌توانی قدم‌به‌قدم فضاهایی پیدا کنی که در آن‌ها خویشتن واقعی‌ات کمی بیشتر اجازه حضور داشته باشد؛ همان‌جایی که احساس زنده بودن، گرچه گاهی همراه با ترس و تردید، اما واقعی‌تر است.

  1. تصویر ذهنی از خود، نتیجه ترکیب تجربه‌های اولیه، رابطه‌های مهم و بازتاب‌هایی است که از دیگران دریافت کرده‌ای، نه فقط یک قضاوت فردی لحظه‌ای.
  2. در دل این تصویر، می‌توان سه لایه را تشخیص داد: خویشتن واقعی که زنده و خودانگیخته است، خویشتن آرمانی که بر پایه «بایدها» شکل می‌گیرد، و خویشتن کاذب که برای سازگار شدن با توقع‌های بیرونی ساخته می‌شود.
  3. رابطه‌های اولیه با مراقبان اصلی، از طریق نگاه، لحن، لمس و کیفیت حضور، پیام‌های عمیقی درباره ارزش احساسات و نیازهای تو به بدنت و روانت منتقل کرده‌اند.
  4. هرچه فاصله میان خویشتن واقعی و خویشتن آرمانی بیشتر باشد، احتمال تجربه احساس شرم، ناکافی بودن و زندگی کردن در قالب نقش‌ها و نقاب‌ها بیشتر می‌شود.
  5. رابطه‌های امن‌تر، گفتگوهای صادقانه و مهربانی با خود می‌توانند به‌تدریج فضا را برای حضور بیشتر خویشتن واقعی باز کنند و روایت قدیمی تو از خودت را آرام‌آرام دگرگون سازند.

برای اندیشیدن بیشتر

برای نزدیک شدن به پاسخ این پرسش، می‌توانی چند موقعیت واقعی یادت بیاوری؛ مثلا زمانی که نقد شدی، موفق شدی یا اشتباه کردی. ببین در آن لحظه‌ها چه جمله‌ای در ذهنت تکرار می‌شد: «باید بهتر باشم»، «من همیشه خراب می‌کنم» یا «حق دارم این‌طور احساس کنم». جمله‌هایی که لحن‌شان شبیه والد، معلم یا بزرگ‌ترهای گذشته است، اغلب بازتاب نگاه آن‌هاست؛ در مقابل، صداهایی که تجربه امروزت را توصیف می‌کنند و با حال اکنونت هماهنگ‌اند، معمولا به آن‌چه واقعا در درون احساس می‌کنی نزدیک‌ترند.

برای کشف این‌که کدام صدا درونی پررنگ‌تر است، می‌توانی آخرین چند تصمیم مهمت را مرور کنی؛ مثلا انتخاب شغل، رابطه یا نه گفتن به درخواستی سخت. قبل از تصمیم، بیشتر چه فکری در سرت می‌چرخید: «واقعا دلم این را می‌خواهد» یا «باید طوری انتخاب کنم که دیگران ناامید نشوند و ضعیف به نظر نرسم»؟ اگر بیشتر بر اساس ترس از قضاوت و شکست حرکت کرده‌ای، احتمالاً خویشتن آرمانی و کاذب هدایتت کرده‌اند؛ اگر جایی صدای میل و علاقه‌ات را هم شنیده‌ای، همان‌جا رد پای خویشتن واقعی دیده می‌شود.

برای پاسخ به این پرسش، لازم نیست به تغییرهای بزرگ فکر کنی؛ کافی است یک موقعیت کوچک روزمره را انتخاب کنی که در آن معمولا نقش بازی می‌کنی یا احساس واقعی‌ات را پنهان می‌کنی. از خودت بپرس: «اگر در این موقعیت یک ذره صادق‌تر با خودم باشم، چه کار متفاوتی می‌توانم بکنم؟» شاید فقط گفتن یک «نه» ملایم باشد، شاید نوشتن احساست روی کاغذ، یا شاید چند دقیقه وقت‌گذاشتن برای کاری که واقعا دوستش داری. هر قدمی که کمی بیشتر با درونت هماهنگ باشد، می‌تواند نمونه‌ای از نزدیک شدن به خویشتن واقعی‌ات باشد.

تصویر ذهنی از خود بین آنچه هستی و آنچه باید باشی

منبع مقاله

این مقاله با هدف کمک به رشد فردی و خودآگاهی نگاشته شده و بر پایه مفاهیم رایج روانشناسی توسعه فردی تدوین شده است.

دیدگاه ناشناس

شما می‌توانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.