شرم و ترس پنهان در تصمیمگیریهای مدیریتی
شرم و ترس پنهان در تصمیمگیریهای مدیریتی
چطور هیجانات ناخودآگاه، مسیر تصمیم مدیران را از منطق به ترس میبرند؟
تصور کنید مدیری به نام سارا، در جلسهای با تیمش روبهروست. یکی از اعضای تیم، پیشنهادی تازه برای تغییر روش کار ارائه میدهد. فضا در ظاهر آرام است، اما درون سارا آشوبی در جریان است. قلبش تندتر میزند، کف دستهایش خیس شده و در ذهنش جملهای تکرار میشود: «اگر قبول کنم و اشتباه شود چه؟ اگر بقیه فکر کنند تصمیمم ضعیف است؟» او لبخند میزند، اما تصمیم میگیرد پیشنهاد را رد کند. نه از روی منطق، بلکه از ترسی پنهان در مدارهای احساسی مغزش.
در چنین موقعیتهایی، تصمیمگیری به ظاهر عقلانی مدیران، اغلب تحت تأثیر نیروهایی است که در سطح ناخودآگاه عمل میکنند. در کتاب The Unconscious at Work – Psychodynamics for Consultants and Managers توضیح داده میشود که بسیاری از تصمیمها در سازمانها، بیش از آنکه نتیجه تحلیل منطقی باشند، پاسخی هستند به اضطراب، شرم یا ترسی که فرد از تجربه آن میگریزد. وقتی اضطراب و شرم فعال میشوند، مدار لیمبیک – بخشی از مغز مسئول پردازش هیجانات – تصمیم را پیش از آنکه منطق وارد شود، جهت میدهد.
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که در جلسهای، ناگهان حس کنید نمیتوانید نظر مخالف بدهید، حتی اگر بدانید تصمیم مدیر اشتباه است. پشت این سکوت، اغلب ترسی از طرد، بیاعتبار شدن یا مورد قضاوت قرار گرفتن نهفته است. همانطور که در محیطهای کاری دیده میشود، شرم و ترس میتوانند ساختار تصمیمگیری را از درون فلج کنند، بدون اینکه کسی متوجه شود چه رخ داده است.
سازمانها چگونه از احساسات دفاع میکنند؟
در کتاب اشاره میشود که بسیاری از ساختارهای رسمی و غیررسمی سازمانها درواقع نقش دفاعی دارند؛ دفاع در برابر احساسات ناخوشایندی چون اضطراب، گناه و شرم. مثلاً جلسات طولانی و بینتیجه، یا فرایندهای پیچیده تصمیمگیری، گاهی بهجای حل مسئله، برای پوشاندن ترس از اشتباه ساخته میشوند. این مکانیزمهای دفاعی، مانند سپری روانی عمل میکنند تا مدیران و کارکنان مجبور نباشند با ناتوانیها یا ترسهای خود روبهرو شوند.
در یکی از مثالهای کتاب، گروهی از مدیران به دلیل ترس از مقصر شناخته شدن، از تصمیمگیری بهموقع پرهیز میکردند. نتیجه، انباشتی از تأخیر، ناکارآمدی و افزایش حس بیاعتمادی میان اعضای تیم بود. در ظاهر، علت مشکل کمبود منابع بود، اما در عمق، آنچه سازمان را فلج کرده بود، ترس از تجربه شرم بود. ترس از اینکه اشتباه، چهره حرفهایشان را مخدوش کند.
وقتی این ترسها نادیده گرفته شوند، سازمان بهتدریج به سیستمی دفاعی تبدیل میشود؛ سیستمی که هدفش دیگر پیشرفت نیست، بلکه اجتناب از احساس شکست و خطا است. همانطور که در کتاب توضیح داده شده، در چنین ساختارهایی حتی اصلاحات هم به ابزار کنترل تبدیل میشوند، نه فرصتی برای یادگیری.
مدیران در آینه احساسات خود
در روانکاوی سازمانی، مدیر کسی است که نهتنها تصمیم میگیرد، بلکه ناخواسته هیجانات جمع را نیز تنظیم میکند. اگر خودِ مدیر از اضطراب و شرم خود آگاه نباشد، آنها را به سازمان منتقل میکند. مثلاً مدیری که در ناخودآگاهش از قضاوت میترسد، ممکن است بهجای گفتگو و بازخورد، به کنترل بیشازحد روی آورد. این کنترل، نشانه قدرت نیست؛ نشانه دفاع در برابر شرم است.
به زبان ساده، بسیاری از تصمیمهایی که ما آنها را “عقلانی” میدانیم، در واقع تلاشهای ظریفی هستند برای محافظت از “من” در برابر آسیب هیجانی. اما پرسش اینجاست: اگر مدیران بتوانند بهجای پنهانکردن این احساسات، آنها را بشناسند، تصمیمهایشان چه تغییری میکند؟
در یکی از بخشهای کتاب، مشاور با گروهی از مدیران کار میکرد که بهظاهر تصمیمگیرانی منطقی بودند، اما در واقعیت، هرگاه با عدم قطعیت مواجه میشدند، بهسرعت دچار واکنشهای دفاعی میشدند؛ مثل مقصر دانستن دیگران، سکوت یا انکار مشکل. با ایجاد فضایی امن برای گفتن “من نمیدانم”، تیم توانست برای نخستینبار تصمیمی واقعی بگیرد؛ تصمیمی که نه از ترس، بلکه از آگاهی جمعی برخاسته بود.
وقتی ترس، ساختار میسازد
اگر کمی دقیقتر نگاه کنیم، بسیاری از الگوهای ساختاری در سازمانها از منطق مدیریتی نمیآیند، بلکه از منطق هیجانی برمیخیزند. برای مثال، وجود لایههای متعدد نظارت، گاهی نه بهدلیل نیاز به کنترل، بلکه برای توزیع ترس از اشتباه است. هرچه ترس بیشتر باشد، ساختار پیچیدهتر میشود تا هیچکس مجبور نباشد مسئولیت کامل تصمیم را بپذیرد.
در کتاب، نویسندگان از پدیدهای یاد میکنند که آن را «دفاع سازمانی در برابر اضطراب» مینامند. یعنی ساختارها، آییننامهها و حتی زبان رسمی سازمان به شکلی طراحی میشوند که اعضا بتوانند از اضطراب تصمیمگیری فرار کنند. اما بهای این دفاع، کاهش خلاقیت و رشد است. چون جایی که شرم اجازه ابراز ندارد، ایدههای تازه نیز خاموش میشوند.
شاید بد نباشد از خود بپرسیم: در سازمانی که در آن کار میکنیم، چه چیزهایی واقعاً برای نظم طراحی شدهاند و چه چیزهایی برای پنهان کردن ترس؟
در سطح مغزی، میدانیم که مدار لیمبیک در مواجهه با تهدید فعال میشود؛ اما در سازمانها، “تهدید” همیشه بیرونی نیست. گاهی تهدید، ترس از نادیده گرفته شدن است، یا ترس از اینکه احساس ناکافی بودن، در حضور دیگران آشکار شود. بنابراین، هر تصمیم مدیریتی، علاوه بر منطق، حامل امضای هیجانیِ مدیر هم هست.
از شرم فردی تا شرم جمعی
در سازمانها، شرم تنها در سطح فردی رخ نمیدهد. وقتی مدیران از اشتباه یا آسیبپذیری خود پرهیز میکنند، تیم نیز بهتدریج همین الگو را میآموزد. در این حالت، شرم بهصورت جمعی نهادینه میشود؛ یعنی اعضا یاد میگیرند که احساسات خود را پنهان کنند و بهجای گفتگو، سکوت را انتخاب کنند. در ظاهر همه چیز آرام است، اما در زیر این آرامش، ترس از خطا و بیارزشی جریان دارد.
در یکی از مثالهای کتاب، گروهی از کارکنان، پس از چندین اشتباه متوالی، به نقطهای رسیدند که دیگر هیچکس مسئولیت تصمیمها را برعهده نمیگرفت. آنها ناخودآگاه وارد حالتی شدند که نویسندگان از آن بهعنوان «فلج احساسی سازمانی» یاد میکنند. شرم، تبدیل به چسب پنهانی شده بود که همه را در یک سکوت مطیعانه نگه میداشت.
برای مدیران، شناخت این چرخه اهمیت دارد. وقتی احساس شرم و ترس در فضا رسوب میکند، تصمیمگیری دیگر فقط مسئله «چه کاری باید بکنیم» نیست؛ بلکه «چگونه با احساسات خود و دیگران روبهرو شویم» نیز بخشی از فرآیند تصمیمگیری میشود.
شجاعت احساسی؛ مهارتی مدیریتی
در بخشهایی از کتاب آمده است که سازمانهایی که یاد میگیرند در فضای خود، احساسات دشوار را به رسمیت بشناسند، توان بیشتری برای تغییر دارند. شجاعت احساسی یعنی توانایی ماندن در موقعیتهای ناخوشایند، بدون نیاز به انکار یا سرکوب آنها. مدیرانی که این توان را دارند، تصمیمهایی میگیرند که نه از ترس، بلکه از درک عمیقتری از خود و موقعیت برمیخیزد.
برای مثال، علی، یکی از مدیران پروژه در یک سازمان تولیدی، زمانی که تیمش در تحویل کار تأخیر داشت، ابتدا خشمگین شد و جلسهای پرتنش برگزار کرد. اما کمی بعد، با تأمل دریافت که خشمش پوششی برای ترس از شکست است. او تصمیم گرفت این بار بهجای سرزنش، احساسش را صادقانه با تیم در میان بگذارد: «میترسم این پروژه باعث بشود اعتبارمان آسیب ببیند.» همین جمله، فضا را از دفاعیبودن به همکاری تبدیل کرد. تصمیمهای بعدی، شفافتر و واقعبینانهتر شدند.
کتاب یادآور میشود که سازمانهایی که میتوانند چنین گفتگویی را تحمل کنند، بهتدریج از مدار دفاعی خارج میشوند. زیرا وقتی احساسات، از جمله شرم و ترس، فرصت نام برده شدن پیدا میکنند، دیگر نیازی به کنترل افراطی یا ساختارهای سخت نیست. انرژی روانی آزاد میشود و در خدمت خلاقیت قرار میگیرد.
وقتی مغز و فرهنگ سازمانی در تضادند
یکی از نکات جذاب کتاب، پیوندی است که میان سازوکار مغزی انسان و فرهنگ سازمانی برقرار میکند. مدار لیمبیک، وظیفه شناسایی خطر و تهدید را دارد؛ اما در سازمانی که فرهنگ «بیخطا بودن» حاکم است، مغز انسان مدام در حالت آمادهباش میماند. یعنی سیستم عصبی مدیر و کارمند، مثل کسی که در محیطی ناامن زندگی میکند، همواره به دنبال تهدید میگردد.
نتیجه چیست؟ تصمیمهای کوتاهمدت، بیاعتمادی متقابل و فرسودگی هیجانی. در ظاهر، سازمان با انضباط و سختکوش بهنظر میرسد، اما در عمق، در وضعیت «بقای هیجانی» قرار دارد. هر اشتباه کوچک میتواند احساس طردشدگی را فعال کند، و این چرخه ترس، خلاقیت را میکشد.
شاید بد نباشد به خودمان یادآوری کنیم که مغز انسان برای یادگیری نیاز به امنیت دارد. جایی که ترس مزمن وجود دارد، یادگیری و تصمیمهای سازنده جای خود را به واکنشهای دفاعی میدهند. به همین دلیل، در بسیاری از شرکتها، تغییرات بزرگ شکست میخورند نه بهخاطر ضعف در استراتژی، بلکه بهخاطر نادیده گرفتن هیجانات پایهای مانند شرم و ترس.
فضای امن برای تصمیمگیری سالم
کتاب پیشنهاد میکند که رهبران، برای تصمیمگیریهای سالم، باید پیش از هر چیز «فضای امن احساسی» بسازند. این فضا، جایی است که افراد بتوانند بدون ترس از قضاوت، درباره اشتباه، تردید یا نگرانی خود حرف بزنند. مدیرانی که بتوانند چنین محیطی ایجاد کنند، بهجای ساختارهای پیچیده کنترلی، از اعتماد بهعنوان ستون تصمیمگیری استفاده میکنند.
در واقع، در هر جلسه تصمیمگیری، دو گفتگو در جریان است: یکی بر سر دادهها و راهکارها، و دیگری در سطح عمیقتر، میان احساسات پنهان اعضا. مدیرانی که تنها به اولی توجه میکنند، بخشی از واقعیت را از دست میدهند. اما کسانی که گفتگوی دوم را هم میبینند – یعنی میتوانند تنش، اضطراب یا شرم پنهان را درک کنند – تصمیمهایی میگیرند که هم انسانیترند و هم پایدارتر.
اگر بخواهیم استعارهای بسازیم، تصمیمگیری در سازمان شبیه هدایت کشتیای است در آبهایی متلاطم. دادهها نقشه هستند، اما هیجانات همان جریانهای زیرسطحیاند که میتوانند جهت حرکت را عوض کنند. نادیده گرفتن این جریانها یعنی خطر واژگونی در آرامترین آبها.
جمعبندی مقاله
در تصمیمگیریهای مدیریتی، آنچه در ظاهر عقلانی به نظر میرسد، در عمق خود اغلب از هیجاناتی چون شرم و ترس نیرو میگیرد. کتاب The Unconscious at Work – Psychodynamics for Consultants and Managers نشان میدهد که این احساسات، اگر نادیده گرفته شوند، نهتنها تصمیمهای فردی، بلکه کل ساختار سازمانی را تحتتأثیر قرار میدهند. مدیران زمانی میتوانند تصمیمهای سالمتری بگیرند که بهجای پنهان کردن این هیجانات، آنها را بشناسند، دربارهشان گفتگو کنند و فضای امنی برای تجربهشان ایجاد نمایند. شرم و ترس، اگر به رسمیت شناخته شوند، میتوانند از مانع، به منبعی برای رشد تبدیل شوند.
- شرم و ترس دو نیروی پنهان اما مؤثر در تصمیمگیریهای مدیریتی هستند.
- مدار لیمبیک در لحظات تهدید، پیش از منطق فعال میشود و مسیر تصمیم را تغییر میدهد.
- سازمانها اغلب ساختارهایی دفاعی میسازند تا از تجربه احساس شرم یا اشتباه اجتناب کنند.
- شجاعت احساسی و گفتگو درباره ترسها، از پایههای رهبری سالم و تصمیمگیری مؤثر است.
- فضای امن احساسی، زیربنای یادگیری، خلاقیت و تصمیمهای انسانیتر در سازمانهاست.
برای اندیشیدن بیشتر
آیا تا به حال تصمیمی گرفتهاید که بعداً فهمیدهاید از ترس قضاوت یا شکست بوده، نه از تحلیل منطقی؟
یک موقعیت واقعی را به یاد بیاورید و بنویسید چه فکری در همان لحظه در سرتان میگذشت. کنار آن، نشانههای بدنی مثل تپش قلب یا تعریق را یادداشت کنید تا رد احساس را دنبال کنید. سپس بنویسید اگر قضاوتی در کار نبود چه تصمیمی میگرفتید و آن را با تصمیمی که واقعاً گرفتید مقایسه کنید. اگر تفاوت بزرگ بود، نام آن ترس را بگذارید و حداقل یک راه حمایتی برای دفعه بعد انتخاب کنید.
در سازمان شما، چه سازوکارهایی وجود دارد که بهظاهر برای نظم طراحی شدهاند اما در واقع از تجربه شرم یا خطا جلوگیری میکنند؟
لیستی از فرایندهایی که زمان میگیرند ولی خروجی روشنی ندارند تهیه کنید. برای هر مورد بپرسید اگر این مرحله حذف شود دقیقاً از چه چیزی میترسیم و پاسخ را شفاف بنویسید. مالک هر تصمیم را مشخص کنید و بررسی کنید آیا لایههای نظارت فقط بار اضطراب را پخش میکنند یا ارزش واقعی میافزایند. یک آزمایش کوچک طراحی کنید تا یک مانع را به طور موقت بردارید و مشاهده کنید که آیا یادگیری بیشتر میشود.
اگر مدیران بتوانند درباره احساسات خود صادقانهتر گفتگو کنند، فضای سازمان شما چگونه تغییر میکند؟
یک دورهمی کوتاه در آغاز جلسه بگذارید و از هر نفر بخواهید در یک جمله حال خود را توصیف کند. خودتان با یک مثال ساده مثل «نمیدانم» یا «کمی نگرانم» شروع کنید تا هنجار گفتوگو شکل بگیرد. قواعدی مثل حمله نکردن به شخص و تمرکز بر رفتار را توافق کنید تا امنیت روانی بالا برود. بعد از دو هفته بسنجید آیا مخالفت محترمانه بیشتر شده و آیا تصمیمها سریعتر و روشنتر شده و این عادتها را ادامه دهید.
منبع مقاله
این مقاله از کتاب The Unconscious at Work – Psychodynamics for Consultants and Managers انتخاب شده است.
شما میتوانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.
حاصل جمع روبرو چند میشود؟