هویت شغلی و مرزهای روانی در تعادل زندگی
هویت شغلی و مرزهای روانی در تعادل زندگی و کار امروز
وقتی کار تعریف اصلی هویت میشود، چه بر سر مرز میان نقش شغلی و خود انسانی میآید؟
مریم، کارشناس منابع انسانی یک شرکت بزرگ است. او اغلب بعد از ساعت اداری هم به تماسهای کاری پاسخ میدهد. در تعطیلات هم ذهنش با پروژههای نیمهتمام و لیست کارمندان درگیر است. همکارانش او را “متعهد” میدانند، اما خودش بعضی شبها در رختخواب با خود فکر میکند: «آیا هنوز خودم هستم، یا فقط یک کارمندم که اسم شخصیاش را فراموش کرده؟»
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که گاهی احساس کنید “هویت شغلی” شما از کنترل خارج شده. دیگر نمیدانید کجای شخصیتتان به خودتان تعلق دارد و کجاها فقط نقشی است که در سازمان ایفا میکنید. کار، اگرچه میتواند معنا، ساختار و ارتباط فراهم کند، اما وقتی مرزهای خویشتن روشن نباشد، بهتدریج خودش را به جای ما مینشاند.
بیایید با هم نگاهی بیندازیم به اینکه چگونه مرزهای روانی ما در محیطهای کاری کمرنگ میشوند، چرا هویت شغلی میتواند بلعنده شود و چگونه میتوانیم تعادل انسانیتری در کار بسازیم؛ نه فقط برای زنده ماندن، بلکه برای زنده بودن.
مرزهای نامرئی بین من و نقشم
علی، مدیر پروژه یک شرکت فناورانه است. در جلسات، با قاطعیت صحبت میکند، تصمیمهای سریع میگیرد و دیگران او را “رهبر” میدانند. اما بیرون از اتاق جلسه، همسرش از او میپرسد: «چرا حتی توی خانه هم مثل رییسم با من حرف میزنی؟»
وقتی ما برای مدت طولانی در یک نقش شغلی باقی میمانیم، بهویژه اگر با آن نقش احساس موفقیت یا قدرت کنیم، بهتدریج مرزهای بین “خودِ شخصی” و “خودِ سازمانی” ما تیرهوتار میشود. دیگر نمیدانیم این رفتارها بخشی از شخصیت واقعی ما هستند یا فقط تکههایی از نقشی که به آن خو کردهایم.
بعضی سازمانها ناآگاهانه این مرزها را کمرنگتر میکنند؛ با تشویق کارمندان به “فرهنگ مالکیت”، “احساس تعهد دائمی”، یا حتی “یکپارچهسازی زندگی و کار”. این مفاهیم در ظاهر مثبتاند، اما میتوانند زمینهساز همان بلعیدگی خطرناک باشند. آیا تا حالا احساس کردهاید سازمانتان نهتنها وقتتان، بلکه زبان، نگاه، حتی نحوه واکنشتان را هم شکل داده است؟
وقتی تعریف خودمان از درون سازمان میآید
مریم، بعد از ارتقای شغلیاش به جایگاه “مدیر”، احساس کرد ارزشمندتر شده. اما وقتی چند ماه بعد ساختار سازمان تغییر کرد و جایگاهش حذف شد، دچار بحران شدیدی شد. برای اولین بار احساس کرد انگار بدون عنوان شغلیاش، هیچکس نیست.
هویت شغلی بخشی طبیعی از ساختار روانی ماست؛ ما از طریق کار، به جامعه متصل میشویم و احساس اثربخشی میکنیم. اما وقتی این هویت، تنها منبع تعریف ما از خویشتن شود، وابستگی شدیدی شکل میگیرد که ما را در برابر هر تغییری آسیبپذیر میکند.
سازمانها گاهی ناخواسته، کارمندان را به “انسانهای نقشمحور” تبدیل میکنند؛ یعنی انسانهایی که احساس ارزشمندی و امنیتشان، وابسته به جایگاه رسمی در ساختار است. این وابستگی در محیطهایی که تغییر، تعدیل یا جابهجاییهای سریع رخ میدهد، تبدیل به منبع اضطراب مزمن میشود.
آیا تا حالا تجربه کردهاید که یک تغییر ساده در عنوان شغلی یا حتی در کارت ویزیت، بر احساس هویتتان اثر بگذارد؟ این تجربه، نشانهای از آن است که بخشی از “خود” ما به سازمان سپرده شده است.
فرسودگی روانی، وقتی کار بدون مرز میشود
علی در هفتههای پایانی پروژه، دچار بیخوابی، زودرنجی و بیاحساسی نسبت به همکاران شده بود. میگفت: «دیگه برام مهم نیست موفق بشیم یا نه. فقط تموم شه.»
فرسودگی روانی، اغلب نتیجه مستقیم ازبینرفتن مرزهای کار و زندگی است. وقتی کار، بهجای اینکه بخشی از زندگی باشد، به تمامِ زندگی تبدیل میشود، بدن و ذهن ما برای حفظ تعادل وارد فاز هشدار میشوند. اما ما این سیگنالها را نادیده میگیریم، چون “موفقیت”، “تسکیندادن دیگران”، یا “باقیماندن در نقش” مهمتر بهنظر میرسد.
در بسیاری از موارد، کارمندان حتی متوجه نمیشوند که در حال سوختن هستند، چون با تصویری از «فرد پرتلاش» همذاتپنداری کردهاند. این همان جاییست که مرزهای روانی فرو میریزند و فرد، تبدیل به نقشاش میشود.
وقتی کار، جای خویشتن را میگیرد
مریم، مدیر یک شرکت رسانهای است که همیشه از «عاشق کار بودن» میگفت. هر روز ساعت ۸ در شرکت بود و تا دیروقت میماند. ناهارش را پای لپتاپ میخورد و موبایلش حتی شبها هم ساکت نبود. اما وقتی تیمش به تعطیلات تابستانی رفت، مریم دچار حملات اضطرابی شد. او حس میکرد «بیفایده» شده است. گویی اگر کار نکند، دیگر کسی نیست.
برای بسیاری از ما، کار فقط یک فعالیت اقتصادی نیست؛ بخشی از هویتمان شده است. وقتی میگوییم «من یک مهندسام» یا «من مدیر فروشام»، ناخودآگاه جایگاهمان در جهان را تعریف میکنیم. اما مشکل از جایی شروع میشود که هویت شغلی، جای خویشتن واقعی را میگیرد؛ وقتی مرز میان «منِ انسان» و «منِ شغلی» کمرنگ میشود. آنوقت، موفقیت یا شکست شغلی، مستقیماً به ارزشمندی درونیمان گره میخورد.
در یکی از مطالعات در کتاب «Reflections on Groups and Organizations»، به این موضوع اشاره شده که افراد در سازمانها اغلب مرزهای روانیشان را با کار از دست میدهند. سازمان، به جای آنکه فقط بستری برای فعالیت باشد، به ساختار اصلیِ معنا و ارزشمندی تبدیل میشود. در چنین شرایطی، فرد هنگام ناکامی در پروژه یا ارزیابی منفی، دچار بحران هویتی میشود، نه فقط بحران
شکاف میان نقش و نیازهای روانی
علی در واحد منابع انسانی یک شرکت فناوری کار میکرد. وظیفهاش رسیدگی به امور پرسنلی بود؛ اما خودش همیشه میگفت: «احساس میکنم فقط یک ابزار اجراییام.» با اینکه کارش بهظاهر خوب پیش میرفت، هر روز بیشتر احساس پوچی میکرد. چرا؟ چون نقش شغلیاش، با نیازهای روانی و ارزشیاش همراستا نبود.
در کتاب «The Unconscious at Work»، از مفهوم «سازمان در ذهن» یاد شده است؛ یعنی تصویری درونی که فرد از جایگاه و معنای خود در سازمان میسازد. این تصویر میتواند همزمان منبع انگیزه یا عامل فرسایش روانی باشد. وقتی نقش شغلی با نیازهای احساسی و ارزشی فرد همراستا نیست، شکافی درونی شکل میگیرد که بهتدریج فرسایش روانی، بیمعنایی و گاهی حتی افسردگی را بهدنبال دارد.
تا حالا فکر کردهاید چرا بعضی افراد با وجود جایگاههای ظاهراً خوب، احساس بیارزشی دارند؟ شاید مسئله فقط پُست سازمانی نیست، بلکه هماهنگی نداشتن نقش بیرونی با نیازهای درونی است.
چگونه مرزهای روانیمان را نگه داریم؟
یکی از مدیران میانرده در مطالعهای روانتحلیلی گفته بود: «هر وقت سر کار نیستم، عذاب وجدان میگیرم. انگار دارم کمکاری میکنم.» این تجربه آشناست؛ اما ریشهاش چیست؟
در سازمانهایی که موفقیت، بهرهوری و مسئولیتپذیری بیش از حد ایدهآلسازی شدهاند، افراد ناخودآگاه شروع به همذاتپنداری با عملکردشان میکنند. یعنی «اگر من کارآمدم، پس ارزشمندم». چنین نگرشی، مرز میان «منِ انسانی» و «منِ حرفهای» را از بین میبرد. در نتیجه، زمان استراحت یا فاصلهگرفتن از کار، نه یک نیاز سالم بلکه تهدیدی برای احساس ارزشمندی میشود.
در مطالعات روانپویشی بر سازمانها، مفهوم «مرزهای روانی» بارها مطرح شده است. این مرزها به ما کمک میکنند تا بتوانیم میان نقشهای مختلفمان (کارکننده، والد، دوست، هنرمند و…) تمایز بگذاریم. وقتی این مرزها ضعیف شوند، فرد احساس میکند همه چیز باید در قالب نقش شغلی معنا پیدا کند؛ حتی روابط عاطفی، تفریح یا رؤیاپردازی.
به بیان ساده، حفظ مرزهای روانی یعنی توانایی گفتن اینکه «من ارزشمندم، حتی وقتی کار نمیکنم»؛ یا «اشتباه کاری، من را تعریف نمیکند»؛ یا «موفقیت من فقط در KPIها خلاصه نمیشود».
تاکنون تا شده در زمان تعطیلات، حس بیقراری داشته باشید؟ یا بدون چککردن ایمیل، احساس کنید کار عقب مانده؟ شاید وقت آن رسیده که به مرزهای روانیمان نگاهی دوباره بیندازیم.
جمعبندی مقاله
کار، بخشی از زندگی ماست، اما نباید همه آن شود. وقتی مرزهای روانی بین «نقش شغلی» و «هویت انسانی» از بین برود، کار نهتنها به منبع معنا بلکه به منبع فرسایش تبدیل میشود. درک اینکه چگونه سازمانها، ساختارها و فرهنگهایشان میتوانند ناخودآگاه فرد را در نقشاش حل کنند، به ما کمک میکند تا از خود محافظت کنیم. حفظ خویشتن در دل کار، یعنی ایجاد تعادل میان اثربخشی و انسانبودن، میان موفقیت بیرونی و پیوند درونی با خود. این مقاله دعوتی بود برای بازاندیشی در جایگاهمان در کار و رابطهمان با خود.
- هویت شغلی زمانی آسیبزا میشود که جای خویشتن را بگیرد، نه اینکه بخشی از آن باشد.
- مرزهای روانی سالم، به ما کمک میکنند تا میان نقشمان در سازمان و ارزش درونیمان تمایز قائل شویم.
- سازمانهایی که فقط عملکرد را ارزشگذاری میکنند، ناخواسته زمینه ازخودبیگانگی و فرسایش روانی را ایجاد میکنند.
- نارضایتی شغلیِ پنهان میتواند حاصل ناهماهنگی میان نقش بیرونی و نیازهای عمیق روانی باشد.
- بازتعریف رابطه ما با کار، نهتنها سلامت روانیمان را حفظ میکند بلکه بهرهوری و معنا را نیز افزایش میدهد.
برای اندیشیدن بیشتر
آیا تا به حال احساس کردهاید که موفقیت یا شکست شغلیتان مستقیماً بر ارزشمندی درونیتان اثر گذاشته است؟ چرا؟
شاید بد نباشد از خودتان بپرسید در لحظههایی که موفق میشوید، با خودتان چگونه حرف میزنید و وقتی شکست میخورید، آن گفتوگوی درونی چقدر خشن یا مهربان است. اگر دیدید لحن درونیتان در شکست، تمام «ارزش شما» را زیر سؤال میبرد، میتوانید فکر کنید چطور میشود میان «نتیجه یک پروژه» و «ارزش یک انسان» تفاوت قائل شد. توجه به این تفاوتها در احساستان بعد از هر موفقیت و ناکامی، سرنخ مهمی برای پاسخ به این سؤال است.
در چه موقعیتهایی احساس کردهاید که خودِ واقعیتان از نقش شغلیتان جدا نیست، یا شاید کاملاً در آن حل شدهاید؟
برای نزدیک شدن به پاسخ این پرسش، میتوانید موقعیتهای مختلف زندگیتان را مرور کنید: در جمع دوستان، در خانواده، در تنهایی و در محل کار. ببینید آیا زبان، لحن و تصمیمهایتان در همه این موقعیتها شبیه «نقش شغلی» شماست یا نه. هر جا احساس کردید بدون حضور محیط کار هم هنوز دارید همان نقش را بازی میکنید، میتوانید از خود بپرسید: این انتخاب خودِ من است یا عادت کردهام فقط از پشت یک نقش دیده شوم؟
اگر قرار بود مرزهای سالمتری میان کار و زندگی شخصیتان ایجاد کنید، اولین قدم چه میبود؟
برای تصور اولین قدم، میتوانید به یک تغییر کوچک و واقعی فکر کنید که نه ترسناک باشد و نه غیرعملی؛ مثلاً تعیین ساعتی مشخص برای قطع ارتباط با پیامهای کاری، یا انجام یک فعالیت کوچک روزانه که هیچ ارتباطی با نقش شغلیتان ندارد. سپس میتوانید از خودتان بپرسید: اگر این مرز کوچک را نگه دارم، چه احساسی نسبت به خودم پیدا میکنم و چه چیزهایی در زندگیام پررنگتر میشود؟ همین مشاهده صادقانه، میتواند نقطه شروع طراحی مرزهای سالمتر باشد.
منبع مقاله
این مقاله از کتابهای Reflections on Character and Leadership و Reflections on Groups and Organizations انتخاب شده است.
شما میتوانید دیدگاه خود را بصورت کاملا ناشناس و بدون درج اطلاعات شخصی خود ثبت نمایید.
حاصل جمع روبرو چند میشود؟